شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …) | دکلمه، متن، معنی و تفسیر شعر

دکلمه-شعر-صدای-پای-آب-

در این مقاله، متن، معنی، تحلیل و دکلمه شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …)  از سهراب سپهری با صدای بسیار زیبا و دلنشین استاد محمدعلی حسینیان، بنیانگذار آموزش سخنوری حرفه ای و فن بیان در کشور را می شنویم.

آنچه در ادامه مقاله می خوانید:

1- فایل صوتی دکلمه شعر صدای پای آب با صدای استاد محمدعلی حسینیان

2- فایل صوتی دکلمه شعر صدای پای آب با صدای خسرو شکیبایی

3- تفسیر و تحلیل شعر صدای پای آب توسط استاد محمدعلی حسینیان (به زودی …)

4- متن شعر صدای پای آب

5- معنی لغات شعر صدای پای آب (به زودی …)

6- تفسیر شعر صدای پای آب از سیروس شمیسا

مطالب مرتبط :

دانلود رایگان دکلمه شعرهای مهدی اخوان ثالث

شعر-صدای-پای-آب

..

دکلمه شعر نو یکی از مهمترین، نافذترین و نافع ترین تمرینات فن بیان و صداسازی است. همچنین استفاده از افزایش و کاهش صدا و لحن در فن بیان از مزایای دیگر دکلمه شعر است. سخن آموزان می توانند با مراجعه به مقاله و ویدئوی تمرین دکلمه شعر نو، مهارت های خود را در این زمینه ارتقا دهند.

مطالب مرتبط :

دانلود رایگان دکلمه شعرهای نیما یوشیج

دکلمه شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …)

پادکست دکلمه شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …) با صدای استاد محمدعلی حسینیان

مطالب مرتبط :

دانلود رایگان دکلمه شعرهای سهراب سپهری

پادکست دکلمه شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …) با صدای خسرو شکیبایی

..

متن شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …)

اهلِ كاشانم.
روزگارم بد نیست.
تِكَّه نانی دارم، خُرْدِه هوشی، سرِ سوزنْ ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگِ درخت .
دوستانی، بهتر از آبِ روان .

و خدایی كه در این نزدیكی است:
لایِ این شبْ بوها، پایِ آن كاجِ بلند.
رویِ آگاهیِ آب، رویِ قانونِ گیاه .

من مسلمانم .
قبله ام یك گلِ سرخ.
جانَمازَم چشمه، مُهْرَمْ نور.
دشتْ سجادۀ من.
من وضو با تپشِ پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگْ از پشتِ نمازم پیداست:
همهْ ذرّاتِ نمازم مُتَبَلْوِر شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
كه اذانش را باد، گفته باشد سَرِ گلدستۀ سرو.
من نمازم را، پِیِ ₍₍ تَكْبیرَةُ الْاِحْرامِ ₎₎ علف می خوانم،
پِیِ ₍₍ قَدْ قامتِ ₎₎ موج.

كعبه ام بر لبِ آب،
كعبه ام زیرِ اَقاقی هاست.
كعبه ام مثلِ نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر

₍₍ حَجَرُالْاَسْوَدِ ₎₎ من روشنیِ باغچه است.

اهلِ كاشانم.
پیشه ام نقّاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آوازِ شقایق كه در آن زندانی است
دلِ تنهاییِ تان تازه شود.

چه خیالی، چه خیالی، … می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم، حوضِ نقّاشیِ منْ بی ماهی است.

اهلِ كاشانم .
نَسَبَم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سُفالینه ای از خاكِ ₍₍ سیَلْك ₎₎.
نَسَبَم شاید، به زنی فاحِشِه در شهرِ بُخارا برسد .

پدرم پشتِ دو بار آمدنِ چِلْچِلِه ها، پشتِ دو برف،
پدرم پشتِ دو خوابیدنِ در مهتابی،
پدرم پشتِ زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مُرد، آسمانْ آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مُرد، پاسبان ها همهْ شاعر بودند.
مردِ بَقّال از من پرسید: چند مَنْ خَرْبُزِه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دلِ خوشْ سیری چند؟

پدرم نقّاشی می كرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خطِّ خوبی هم داشت.

باغِ ما در طرفِ سایۀ دانایی بود.
باغِ ما جایِ گره خوردنِ احساس و گیاه،
باغِ ما نقطۀ برخوردِ نگاه و قفس و آیِنِه بود.
باغِ ما شاید، قوسی از دایرۀ سبزِ سعادت بود.
میوۀ كالِ خدا را آن روز، می جَویدم در خواب.
آبِ بی فلسفه می خوردم.
توتِ بی دانش می چیدم.
تا اناری تَرَكی بر می داشت، دستْ فَوّارِۀ خواهش می شد.
تا چِلُویی می خوانْد، سینه از ذوقِ شنیدن می سوخت.
گاهْ تنهایی، صورتش را به پسِ پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردنِ حس می انداخت.
فكر، بازی می كرد.
زندگی چیزی بود، مثلِ یك بارشِ عید، یك چنارِ پُرْسار.
زندگی در آن وقت، صَفی از نور و عروسك بود،
یك بَغَلْ آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوضِ موسیقی بود.

طِفْلْ پاوَرْچینْ پاوَرْچینْ، دور شد كمْ كمْ در كوچۀ سَنْجاقَكْها
بارِ خود را بستم، رفتم از شهرِ خیالاتِ سَبُكْ بیرون
دلم از غربتِ سنجاقكْ پُر.

من به مهمانیِ دنیا رفتم:
من به دشتِ اندوه،
من به باغِ عرفان،
من به ایوانِ چراغانیِ دانش رفتم.

رفتم از پلّۀ مذهبْ بالا.
تا تَهِ كوچۀ شك،
تا هوایِ خنكِ استغنا،
تا شبِ خیسِ مَحَبَّت رفتم.
من به دیدارِ كسی رفتم در آن سَرِ عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغِ لذّت،
تا سكوتِ خواهش،
تا صدایِ پَرِ تنهایی.

چیزها دیدم در رویِ زمین:
كودكی دیدم، ماه را بو می كرد.
قفسی بی در دیدم كه در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی كه از آن، عشق می رفت به بامِ ملكوت.
من زنی را دیدم، نور در هاون می كوبید.
ظهر در سفرۀ آنان نان بود، سبزی بود، دُورِیِ شبنم بود، كاسۀ داغِ مَحَبَّت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آوازِ چكاوك می خواست
و سُپوری كه به یك پوستۀ خربزه می بُرْد نماز.

برّه ای را دیدم، بادبادك می خورْد.
من الاغی دیدم، یونجه را می فهمید.
در چراگاهِ ₍₍ نصیحتْ ₎₎ گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگامِ خطاب، به گلِ سوسن می گفت: ₍₍ شما ₎₎

من كتابی دیدم، واژه هایش همه از جنسِ بلور.
كاغذی دیدم، از جنسِ بهار.
موزه ای دیدم، دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سَرِ بالینِ فقیهی نومید، كوزه ای دیدم لبریزِ سؤال

قاطری دیدم بارَشْ ₍₍ انشا ₎₎
اَشْتُری دیدم بارَشْ سبدِ خالیِ ₍₍ پند و امثال ₎₎.
عارفی دیدم بارَشْ ₍₍ تَنَناها یا هو ₎₎

من قطاری دیدم، روشنایی می بُرْد.
من قطاری دیدم، فِقْهْ می بُرْد و چه سنگین می رفت.
من قطاری دیدم، كه سیاست می بُرْد (و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخمِ نیلوفر و آوازِ قناری می بُرْد.
و هواپیمایی، كه در آن اوجِ هزارانْ پایی
خاك از شیشۀ آن پیدا بود:
كاكُلِ پوپَك،
خالهایِ پَرِ پروانه،
عكس غوكی در حوض
و عبورِ مگس از كوچۀ تنهایی.
خواهشِ روشنِ یك گنجشک، وقتی از رویِ چناری به زمین می آید.
و بلوغِ خورشید.
و هم آغوشیِ زیبایِ عروسک با صبح.

پلّه هایی كه به گلخانۀ شهوت می رفت.
پلّه هایی كه به سردابۀ الكل می رفت.
پلّه هایی كه به قانونِ فسادِ گُلِ سرخ
و به ادراکِ ریاضیِ حیات،
پلّه هایی كه به بامِ اِشراق،
پله هایی که به سكّویِ تَجَلّی می رفت.

مادرم آن پایین
استكان ها را در خاطرۀ شَطْ می شُست.

شهرْ پیدا بود:
رویشِ هندسیِ سیمان، آهن، سنگ
سقفِ بی كَفْتَرِ صدها اتوبوس.
گل فروشیْ گلهایش را می كرد حراج.
در میانِ دو درختِ گلِ یاس، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوارِ دبستان می زد.
كودكی هستۀ زردآلو را، رویِ سجّادۀ بیرنگِ پدرْ تُف می كرد.
و بزی از ₍₍ خَزَرِ ₎₎ نقشۀ جغرافی آب می خورْد.

بندِ رَخْتی پیدا بود: سینه بندی بی تاب.

چرخِ یك گاری در حسرتِ واماندنِ اسب،
اسب در حسرتِ خوابیدنِ گاریچی،
مردِ گاریچی در حسرتِ مرگ.

عشقْ پیدا بود، موجْ پیدا بود.
برفْ پیدا بود، دوستی پیدا بود.
كلمهْ پیدا بود.
آبْ پیدا بود، عكسِ اشیا در آب.
سایه گاهِ خنكِ یاخته ها در تَفِ خون.
سمتِ مرطوبِ حیاط.
شرقِ اندوهِ نهادِ بشری.
فصلِ ول گردی در كوچۀ زن.
بویِ تنهایی در كوچۀ فصل.

دستِ تابستانِ یك بادبزنْ پیدا بود.

سفرِ دانه به گل.
سفرِ پیچكِ این خانه به آن خانه.
سفرِ ماه به حوض.
فَوَرانِ گُلِ حسرت از خاک.
ریزشِ تاکِ جوان از دیوار.
بارشِ شبنمْ رویِ پلِ خواب.
پرشِ شادی از خندقِ مرگ.
گذرِ حادثه از پشتِ كَلام.

جَنْگِ یك روزنه با خواهشِ نور.
جَنْگِ یك پلّه با پایِ بلندِ خورشید.
جَنْگِ تنهایی با یك آواز.
جَنْگِ زیبایِ گلابی ها با خالیِ یك زنبیل.
جَنْگِ خونینِ انار و دندان.
جَنْگِ ₍₍ نازی ₎₎ها با ساقۀ ناز.
جَنْگِ طوطی و فَصاحَت با هم.
جَنْگِ پیشانی با سردیِ مُهْر.

حملۀ كاشیِ مسجد به سُجود.
حملۀ باد به معراجِ حبابِ صابون.
حملۀ لشگرِ پروانه به برنامۀ ₍₍ دفعِ آفات ₎₎.
حملۀ دستۀ سنجاقك، به صفِ كارگرِ ₍₍ لوله کشی ₎₎.
حملۀ هنگِ سیاهِ قلمِ نی به حروفِ سُربی.
حملۀ واژه به فکِّ شاعر.

فَتْحِ یك قرن به دستِ یک شعر.
فَتْحِ یک باغ به دستِ یک سار.
فَتْحِ یک كوچه به دستِ دو سلام.
فَتْحِ یک شهر به دستِ سِهْ چَهارْ اسبْ سوارِ چوبی.
فَتْحِ یک عید به دستِ دو عروسک، یک توپ.

قَتْلِ یک جِغْجِغِه رویِ تُشَکِ بعد از ظهر.
قَتْلِ یک قِصِّه سَرِ كوچۀ خواب.
قَتْلِ یک غُصِّه به دستورِ سرود.
قَتْلِ مهتاب به فرمانِ نِئون.
قَتْلِ یک بید به دستِ ₍₍ دولت ₎₎.
قَتْلِ یک شاعرِ افسرده به دستِ گلِ یخ.

همۀ رویِ زمین پیدا بود:
نظم در كوچۀ یونان می رفت.
جغد در ₍₍ باغِ مُعَلَّق ₎₎ می خوانْد.
باد در گردنۀ خِیْبَر، بافه ای از خَسِ تاریخ به خاور می رانْد.
رویِ دریاچۀ آرامِ ₍₍ نگین ₎₎، قایقی گل می بُرْد.
در بَنارَسْ سَرِ هر كوچهْ چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، كوه ها را دیدم.
آب را دیدم، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم.

اهلِ كاشانم، امّا
شهرِ من كاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب، من با تب
خانه ای در طرفِ دیگرِ شب ساخته ام.

من در این خانه به گُم نامیِ نمناکِ علفْ نزدیكم.
من صدایِ نفسِ باغچه را می شنوم
و صدایِ ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد.
و صدایِ سرفۀ روشنی از پشتِ درخت،
عطسۀ آب از هر رِخْنۀ سنگ،
چِكْچِکِ چِلْچِلِه از سقفِ بهار.
و صدایِ صافِ باز و بسته شدنِ پنجرۀ تنهایی.
و صدایِ پاکِ پوست انداختنِ مبهمِ عشق،
متراكم شدنِ ذوقِ پریدن در بال
و تَرَک خوردنِ خودداریِ روح.
من صدایِ قدمِ خواهش را می شنوم
و صدایِ پایِ قانونیِ خون را در رگ،
ضربانِ سَحَرِ چاهِ كبوترها،
تپشِ قلبِ شبِ آدینه،
جریانِ گلِ میخک در فكر،
شِیْهِۀ پاکِ حقیقت از دور
من صدایِ وزشِ مادِّه را می شنوم
و صدایِ كفشِ ایمان را در كوچۀ شوق.
و صدایِ باران را، رویِ پلکِ تَرِ عشق،
رویِ موسیقیِ غمناکِ بلوغ،
رویِ آوازِ انارستان ها.
و صدایِ متلاشی شدنِ شیشۀ شادی در شب،
پاره پاره شدنِ كاغذِ زیبایی،
پُر و خالی شدنِ كاسۀ غربت از باد.

من به آغازِ زمین نزدیكم.
نبضِ گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با، سرنوشتِ تَرِ آب، عادتِ سبزِ درخت.

روحِ من در جهتِ تازۀ اشیا جاری است.
روحِ منْ كم سال است.
روحِ من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد.
روحِ منْ بیكار است:
قطره هایِ باران را، دَرْزِ آجرها را، می شمارد.
روحِ من گاهی، مثلِ یك سنگِ سَرِ راهْ حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخۀ خود را به كلاغ.
هر كجا برگی هست، شورِ من می شكفد.
بوتۀ خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلانِ بودن.

مثلِ بالِ حشرهْ وزنِ سحر را می دانم.
مثلِ یك گلدان، می دهم گوش به موسیقیِ روییدن.
مثلِ زنبیلِ پُر از میوهْ تبِ تندِ رسیدن دارم.
مثلِ یک میكده در مرزِ كسالت هستم.
مثلِ یك ساختمانِ لبِ دریا نگرانم به كشش هایِ بلندِ ابدی.

تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تكثیر.

من به سیبی خشنودم
و به بوییدنِ یک بوتۀ بابونه.
من به یک آیِنِه، یک بستگیِ پاکْ قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادكنک می تركد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف كند.
من صدایِ پَرِ بلدرچین را، می شناسم،
رنگ هایِ شكمِ هُوبَرِه را، اثرِ پایِ بزِ كوهی را.
خوب می دانم ریواس كجا می روید،
سارْ كِیْ می آید، كبك كِیْ می خوانَد، باز كِیْ می میرد،
ماه در خوابِ بیابان چیست،
مرگ در ساقۀ خواهش
و تمشکِ لذّت، زیرِ دندانِ هم آغوشی.

زندگی رسمِ خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعتِ مرگ،
پَرِشی دارد اندازۀ عشق.
زندگی چیزی نیست، كه لبِ طاقچۀ عادت از یادِ من و تو برود.
زندگی جَذْبۀ دستی است كه می چیند.
زندگی نوبرِ انجیرِ سیاه، در دهانِ گسِ تابستان است.
زندگی، بُعْدِ درخت است به چشمِ حشره.
زندگی تجربۀ شب پره در تاریكی است.
زندگی حسِّ غریبی است كه یك مرغِ مهاجر دارد.
زندگی سوتِ قطاری است كه در خوابِ پُلی می پیچد.
زندگی دیدنِ یک باغچه از شیشۀ مسدودِ هواپیماست.
خبرِ رفتنِ موشک به فضا،
لمسِ تنهاییِ ₍₍ ماه ₎₎،
فكرِ بوییدنِ گُل در كُره ای دیگر.

زندگی شستنِ یک بشقاب است.

زندگی یافتنِ سكِّۀ دَهْشاهی در جویِ خیابان است.
زندگی  ₍₍ مَجْذورِ ₎₎ آیِنِه است.
زندگی گل به ₍₍ توانِ ₎₎ اَبَدیَّت،
زندگی ₍₍ ضَرْبِ ₎₎ زمین در ضربانِ دلِ ما،
زندگی ₍₍ هندسۀ ₎₎ ساده و یكسانِ نفس هاست.

هر كجا هستم، باشم،
آسمانْ مالِ من است.
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمینْ مالِ من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟

من نمی دانم
كه چرا می گویند: اسبْ حیوانِ نجیبی است، كبوتر زیباست.
و چرا در قفسِ هیچكسی كَركَس نیست.
گُلِ شَبْدَر چه كم از لالۀ قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جورِ دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست.
واژه باید خودِ باد، واژه باید خودِ باران باشد.

چترها را باید بست،
زیرِ باران باید رفت.
فكر را، خاطره را، زیرِ باران باید بُرْد.
با همه مردمِ شهر، زیرِ باران باید رفت.
دوست را، زیرِ باران باید دید.
عشق را، زیرِ باران باید جُست.
زیرِ باران باید با زن خوابید.
زیرِ باران باید بازی كرد.
زیرِ باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر كاشت
زندگی تَرْ شدنِ پی درپی،
زندگی آب تنی كردن در حوضچۀ ₍₍ اكنون ₎₎ است.

رَخْت ها را بِكَنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بِچِشیم.
شبِ یک دهكده را وزن كنیم، خوابِ یک آهو را.
گرمیِ لانۀ لکْ لکْ را ادراک كنیم .
رویِ قانونِ چمن پا نَگُذاریم.
در مُؤِسْتان گرۀ ذایقه را باز كنیم.
و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد.
و نگوییم كه شبْ چیزِ بدی است.
و نگوییم كه شبْ تاب ندارد خبر از بینشِ باغ.

و بیاریم سبد
بِبَریم این همه سرخ، این همه سبز.

صبح ها نان و پَنیرَک بخوریم.
و بكاریم نهالی سرِ هر پیچِ كلام.
و بپاشیم میانِ دو هجا تُخْمِ سكوت.
و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمی آید
و كتابی كه در آن پوستِ شبنمْ تَرْ نیست
و كتابی كه در آن یاخته ها بی بُعْدَنْد.
و نخواهیم مگس از سرِ انگشتِ طبیعت بِپَرَد.
و نخواهیم پلنگ از درِ خِلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر كِرْم نبود، زندگی چیزی كم داشت.
و اگر خَنْجْ نبود، لطمه می خُورْدْ به قانونِ درخت.
و اگر مرگ نبود، دستِ ما در پیِ چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطقِ زندۀ پروازْ دگرگون می شد.
و بدانیم كه پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشۀ دریاها.

و نپرسیم كجاییم،
بو كنیم اطلسیِ تازۀ بیمارستان را.

و نپرسیم كه فَوّارِۀ اقبال كجاست.
و نپرسیم چرا قلبِ حقیقتْ آبی است.
و نپرسیم پدرهایِ پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشتِ سرْ نیست فضایی زنده.
پشتِ سرْ مرغ نمی خوانَد.
پشتِ سرْ باد نمی آید.
پشتِ سرْ پنجرۀ سبزِ صنوبرْ بسته است.
پشتِ سرْ رویِ همهْ فِرْفِرِه ها خاکْ نشسته است.
پشتِ سرْ خستگیِ تاریخ است.
پشتِ سرْ خاطرۀ موج به ساحلْ صَدَفِ سردِ سُكُون می ریزد.

لبِ دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از رویِ زمین برداریم
وزنِ بودن را احساس كنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقفِ ملكوت.
دیده ام، سِهْرِه بهتر می خوانَد.
گاهْ زخمی كه به پا داشته ام
زیر و بم هایِ زمین را به من آموخته است.
گاه در بسترِ بیماریِ من، حجمِ گُلْ چند برابرشده است.
و فزون تر شده است،  قُطْرِ نارنج، شعاعِ فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگْ پایانِ كبوتر نیست.
مرگْ وارونۀ یک زَنْجِرِه نیست.
مرگْ در ذهنِ اقاقی جاری است.
مرگْ در آب و هوای خوشِ اندیشهْ نِشیمَن دارد.
مرگْ در ذاتِ شبِ دهكده از صبحْ سخن می گوید.
مرگْ با خوشۀ انگور می آید به دهان.
مرگْ در حنجرۀ سرخْ گلو می خوانَد.
مرگْ مسئولِ قشنگیِ پَرِ شاپرک است.
مرگْ گاهی ریحان می چیند.
مرگْ گاهی وُدْكا می نوشد.
گاه در سایهْ نشسته است به ما می نِگَرَد.
و همه می دانیم
ریه هایِ لذت، پُرِ اكسیژنِ مرگ است.)

در نبندیم به رویِ سخنِ زندۀ تقدیر كه از پشتِ چَپَرْهایِ صدا می شنویم.

پرده را برداریم:
بگذاریم كه احساسْ هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیرِ هر بوته كه می خواهد بِیْتوتِه كند.
بگذاریم غریزه پِیِ بازی برود.
كفش ها را بِكَنَد، و به دنبالِ فصول از سرِ گُل ها بِپَرَد .
بگْذاریم كه تنهاییْ آواز بخوانَد.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجۀ یک بانک چه در زیرِ درخت.

كارِ ما نیست شناساییِ رازِ گلِ سرخ،
كارِ ما شاید این است
كه در ₍₍ افسونِ ₎₎ گلِ سرخْ شناور باشیم.
پشتِ داناییْ اردو بزنیم.
دست در جَذْبِۀ یک برگ بشوییم و سرِ خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولّد بِشَویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
رویِ ادراکِ فضا، رنگ، صدا، پنجرهْ گُلْ نَمْ بزنیم.
آسمان را بنشانیم میانِ دو هجایِ ₍₍ هستی ₎₎ .
ریه را از ابدیّت پُر و خالی بكنیم.
بارِ دانش را از دوشِ پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز سِتانیم از ابر،
ازچنار، از پشه، از تابستان.
رویِ پایِ تَرِ باران به بلندیِ مَحَبَّت برویم.
در به رویِ بشر و نور و گیاه و حشرهْ باز كنیم.

كار ما شاید این است
كه میانِ گلِ نیلوفر و قرن
پِیِ آوازِ حقیقت بِدَویم.

كاشان، قریه چنار، تابستان 1343

..

معنی-واژگان-شعر-صدای-پای-آب-(اهل-کاشانم...)

..

معنی لغات شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …)

به زودی …

..

تفسیر-و-تحلیل-شعر-صدای-پای-آب

..

تفسیر  شعر صدای پای آب (اهل کاشانم …) از سیروس شمیسا

برگرفته از کتاب نگاهی به سپهری از دکتر سیروس شمیسا

صدای پای آب

در این منظومة بی­نظیر، صدای پای (زندگی و تفکرات) آبی (شاعر) را می­شنویم که آرام و سر به زیر اما تر و تازه در رود زمان جاری است. با منشاء این آب، با جوئی که در آن جاری است و با مسیر سبز و پرطراوت آن آشنا می­شویم. این آب که از کویر سر بیرون کرده است سرانجام خود را به دریای بی­پایانی می­رساند از این رو بین زندگی  و مرگ او تفاوت نیست.

این منظومه کلاً سه بخش دارد:

  1. معرفی کلی خود در زمان حال.
  2. معرفی خود در زمان گذشته.
  3. معرفی دقیق خود در زمان حال و بیان آراء و تفکرات خود که حاصل تولدی دیگر است.

در این شعر مستدیر از پیری که شاعر آن را تجربه نکرده است و از آینده که نیست، سخنی نرفته است.

 

الف. معرفی کلی خود در زمان حال:

شاعر زندگی خود را در زمان حال شرح می­دهد و به­طور کلی خود را معرفی می­کند. در این زمان سی­ و شش ساله[1] است. برای ما می­گوید که اهل کجاست، حرفه­اش چیست، مذهبش کدام است و از این قبیل.

این معرفی کلی تا مصراع «خوب می­دانم، حوض نقاش من بی­ماهی است» ادامه دارد.

در این قسمت می­خوانیم که او اهل کاشان است، نقاشی می­کند، صاحب ذوق است، مادری نازنین و دوستانی خوب دارد و مسلمان است امّا مسلمانی عارف که به خدا بسیار نزدیک است.

ب. معرفی در زمان گذشته:

این قسمت از دو بخش تشکیل شده است. بخشی که در آن کودکی و بخشی که در آن از جوانی خود سخن می­گوید:

۱.کودکی

در این قسمت به شرح دوران کودکی و حسب و نسب خود می­پردازد. در این ایام جز حادثة مرگ پدر -که انگیزة سرودن این شعر است- زندگی خوشی داشته است:

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.

پدر او هم اهل ذوق بود، نقاشی می­کرد، تار مینواخت و خط خوشی داشت.

۲. جوانی

سپس به شرح دوران جوانی خود می­پردازد:

طفل پاورچین پاورچین، دور شد کم­کم در کوچة سنجاقک­ها

من به مهمانی دنیا رفتم.

و از حرکت به طرف دانش و عرفان، به طرف مذهب، به طرف زن، به طرف شک و خلاصه سیر در آفاق و انفس سخن می­گوید. چیزهای خوب و آرمانی و ارزشمندی می­بیند:

من زنی را دیدم، نور در هاون می­کوبید

من گدایی دیدم، در­به­در می­رفت آواز چکاوک می­خواست.

و همینطور چیزهای بد و بی­ارزش می­بیند:

قاطری دیدم بارش انشا

اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال

عارفی دیدم بارش تننا ها یاهو

من قطاری دیدم، فقه می­برد و چه سنگین می­رفت

من قطاری دیدم، که سیاست می­برد (و چه خالی می­رفت).

در این قسمت گاهی هم با طنز مواجهیم. شاعر به دانش رسیده است و از عدم انطباق امور با حقیقت خنده­اش می­گیرد:

سر بالین فقیهی نومید، کوزه­یی دیدم لبریز سؤال

در قسمت اول این بخش، سخن از سفری معنوی و درونی و ذهنی است. در قسمت دوّم یعنی از:

مادرم آن پایین

استکان­ها را در خاطرة شط می­شست.

به بعد، به سفری مادی و عینی و زمینی می­پردازد و گاهی از ماشین­زدگی و هیاهو و هرج و مرج زندگی امروزی با بیانی شعری سخن می­راند:

رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ

سقف بی­کفتر صدها اتوبوس

و سپس کم­کم به صفری که جنبة عرفانی محض دارد می­پردازد و از مصراع «همه ی روی زمین پیدا بود» وارد فضایی دیگر می­شود. در این قسمت او و انسان نوعی با هم در گذشته­های تاریخی سفر می­کنند و مثلاً می­بینند که در بنارس پیروان مذاهب مختلف و مکاتب متعدد، آیین­های خود را در خلال روزگاران زنده نگاه داشته­اند:

در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.

ج. معرفی مجدد خود در. زمان حال و بیان تولّدی دیگر:

از بند:

اهل کاشانم، امّا

شهر من کاشان نیست

شهر من گمشده است.

بخش دوّم شعر شروع می­شود. می­توان گفت که آغاز حقیقی شعر از اینجاست، قسمت اول فقط شعر بود، امّا این بخش شعر- فلسفه است. شاهکار شمردن شعر به لحاظ این بخش است. کلام و تفکّر در آن اوجی غریب دارد.

شاعر دوباره زندگی خود را در زمان حال در دو بخش بیان می­کند:

۱. در بخش اول از تنهایی و عرفان سخن می گوید و زندگی خصوصی خود را که شبیه به زندگی متعارف مردم نیست شرح می­دهد و گاهی شطحیات هم دارد::

من صدای نفس باغچه را می­شنوم

من صدای وزش مادّه را می­شنوم.

دنیای زیبایی را ترسیم می­کند و از زندگی آرام و تنهای خود راضی است. در این قسمت است که به فلسفة نگاه تازه اشاره می­کند:

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت

روحِ من در جهت تازة اشیا جاری است

روح من کم­سال است.

۲. در بخش دوم مردم را به چنین زندگی و زیستی – عارفانه زیستن- تشویق و ترغیب می­کند و این نوع زندگی را که چون آب تر و تازه زیستن و در هر لحظه از نو ولادت یافتن است برای همه مرجّح می­داند و به همه توصیه می­کند. این بخش که از « من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن» آغاز می­شود، سرشار از زیبایی است و خواننده با نگاه تازة شاعر و با دریافت­های غریب او در لحظه­های گسسته از ماضی و مستقبل، سهیم می­شود. مثلاً همه چیز خوب است و هیچ چیز را نباید به سخره گرفت و در هر امری حکمتی پنهان است:

من نمی­خندم اگر بادکنک می­ترکد

و نمی­خندم اگر فلسفه­یی، ماه را نصف کند.

آری به طور کلی، زندگی خوب است:

زندگی رسم خوشایند است

و نباید اجازه داد که زهر پیشداوری­ها و گردوغبار گذشته­ها و عادات ذهنی و سنگینی دانش­های موروثی از تازگی زندگی بکاهد.

زندگی چیزی نیست که لب طاقچة عادت از یاد من و تو برود.

زندگی مجموعه­یی از امور ساده و طبیعی است:

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی یافتن سکة دهشاهی در جوی خیابان است.

و در این بخش است که امر به معروف می­کند، اندرز می­فرماید و دستور زندگی می­دهد و مهم­ترین سفارش او این است که:

چشم ها را باید شست. جور دیگر باید دید

واژه­ها را باید شست

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

و به اصطلاح از شست­وشوی چشم ذهن از غبار عادات و پیشداوری-ها و از معرفت بدون گزینش سخن می­داند به قول حافظ:

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک­انداز

یا: شست­و­شوئی کن و آن گه به خرابات خرام!

همه چیز باید زیر باران شوینده قرار گیرد. بارانی که گرد­و­غبار عادات ذهنی و لایة سیاه معرفت موروثی را می­شوید و نگریسته­ها را تازه می­دارد:

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد

دوست را زیر باران باید دید

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد. نیلوفر کاشت[2].

روز باران است میرو تا به شب

نی از این باران و از آن باران رب

نیست آن باران از این ابر شما

هست ابری دیگر و دیگر سما

مولوی

و سرانجام تأکید می­کند که:

زندگی تر شدن پی­درپی

زندگی آب­تنی­کردن در حوضچة «اکنون» است.

هم­چنین به نظام احسن اشاره می­کند بدین­معنی که اگر امور را بدون حب و بغض منبعث از دیدهای پیراری بنگریم و به اصطلاح از «اهالی امروز» باشیم، نمی­توانیم چیزی را بد و منفی بینگاری:

و نگوئیم که شب چیز بدی است

و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

بلکه قاعدتاً هرچیزی به جای خود نیکوست:

و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می­گشت.

هرگز نباید اجازه داد که گذشته، حال را فروبلعد، گذشته نیست و عدم، منفی است:

پشت سر نیست فضایی زنده

پشت سر مرغ نمی­خواند

پشت سر باد نمی­آید

پشت سر خاطرة موج به ساحل صدف سرد سکون می­ریزد.

او منکر مرگ است، مرگ جزو زندگی است. باید توجه داشت که انگیزة شاعر در سرودن این منظومه مرگ پدرش بوده است و علی­الظاهر در این شعر به مادرش و در حقیقت به خود تسلّی می­دهد و مسئله مرگ را باتوجه به فلسفة نگاه تازه برای خود حل می­کند:

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

یکی شمردن مرگ و زندگی در عرفان کهن ما به کرات بیان شده است و یکی از معاییری که تا حدّی معلوم می­کند شاعر حقیقتاً عارف بوده است یا خیر، تحقیق در تلقّی او از مرگ است:

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

سهراب بر این نکته تأکید دارد که مرگ و زندگی یکی است: مرگ «زنده» است:

مرگ گاهی ریحان می­چیند[3]

گاه در سایه نشسته است به ما می­نگرد

و این نکتة مهم را مطرح می­کند که چه لزومی دارد با عقل ناقص خود بکوشیم تا همة رموز عالم را (مثلاً مرگ را) بگشاییم. شاید باید با حافظ هم­صدا بود که:

سخن از مطرب و می گو حدیث دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

ما نگاه می­کنیم و «نگریسته» فهمیده می شود؛ همین کافی است. پرسش و جدل مربوط به عقل دوراندیش است:

و نپرسیم که فوارة اقبال کجاست

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است

و نپرسیم پدرهای پدرها، چه نسیمی، چه شب داشته­اند.

بلکه بهتر این است که:

لب دریا برویم

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب

و با این مقدمات است که این بند جاودانه را می­سازد:

کار ما نیست شناسائی «راز» گل سرخ

کار ما شاید این است

که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنم

دست در جذبة یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

آری همین­قدر بسنده است که هر روز و هر ساعت و هر لحظه در ولادت قیام کنیم و در معرض ترشدن­های پی­در­پی قرار گیریم. پس هر روز روز نوی است:[4]

صبح­ها وقتی خورشید درمی­آید متولد بشویم[5]

نام را که نتیجة شناخت گذشتگان از مسمّی است رها کنیم و تلقیّات و معارف متعارف را از گردة مرگ، ابر، چنار… به پایین بکشیم:

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را بازستانیم از ابر

از چنار، از پشه، از تابستان

پس نباید بر این پندار بود که در این قرن «معراج پولاد و اصطکاک فلزات» بشر از ادراک عرفانی باز ایستاده است، نه! هسه و یونگ و شاید صدها تن دیگر در قلب اروپای جنگ­زده در عصر اعماق دریا و اوج فضا، عارفانه زستند و عارفانه اندیشیدند. آری در لابلای همین چزهای ساده و امروزترین نز می­توان مشی عارفانه داشت:

کار ما شاد این است

که میان گل نیلوفر[6] و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

***

در این منظومة عرفانی (مانند مسافر و حجم سبز و ما هیچ، ما نگاه) همه­جا بیان نمایشی و تصویری است. شاعر سخن نمی­گوید، نشان می­دهد و نقاشی می­کند و مثلاً دربارة بزرگ شدن طفل می­گوید:

طفل پاورچین پاورچین دور شد کم­کم در کوچة سنجاقک­ها

شعر پر از تشبیهات و استعارات نوین است. این هر دو منظومه بسیار آگاهانه سروده شده­اند و بین تحریر اول و تحریر نهایی آن­ها اختلافات مهمی است که بعداً بدان اشاره خواهد شد. دربارة ارزش ادبی این منظومه­ها و شرح و توضیح متن آن­ها در جای دیگری سخن خواهم گفت. در اینجا قصد من فقط نشان دادن در ورودی این شاهکارها بوده است.

[1]  تولد او در سال 1307 و تاریخ سرودن شعر 1343 در قریة چنار کاشان است.

[2]  نمی­دانم کجا از قول الیوت خوانده­ام که هر هنرمند بزرگ یک اثر اصلی دارد و همة آثار دیگر او در جهت توضیح و تبیین آن است. آثار اصلی سپهری منظومة صدای پای آب و مسافر است. در حجم سبز تکرار بخش­هایی از این دو منظومه را می­توان دید در شعر «تا نبض خیس صبح» می­گوید:

یک نفر آمد کتاب­های مرا برد

روی سرم سقفی از تناسب گل­ها کشید

عصر مرا با دریچه­های مکرّر وسیع کرد

میز مرا زیر معنویت باران نهاد.

[3]  در شعر «روشنی، من ، گل، آب» مادرش را در حال چیدن ریحان می­بینم:

مادرم ریحان می­چیند

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی­ابر، اطلسی­هایی تر

رستگاری نزدیک، لای گل­های حیاط.

[4]  به قول مولانا:

عمر همچون جوی نو نو می­رسد     مستمری می­نماید در جسد

[5]  در شعر «باغ همسفران» می­گوید، هرگاه خورشید برون آید مرا از خواب بیدار کن:

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.

[6]  رمز عرفان.

فهرست مطالب