شعر مسافر | دکلمه ، متن ، معنی و تحلیل شعر

دکلمه-شعر-مسافر

در این مقاله، متن، معنی، تحلیل و دکلمه شعر مسافر از سهراب سپهری با صدای بسیار زیبا و دلنشین استاد محمدعلی حسینیان، بنیانگذار آموزش سخنوری حرفه ای و فن بیان در کشور را می شنویم.
دکلمه شعر نو یکی از مهمترین، نافذترین و نافع ترین تمرینات فن بیان و صداسازی است. همچنین استفاده از افزایش و کاهش صدا و لحن در فن بیان از مزایای دیگر دکلمه شعر است. سخن آموزان می توانند با مراجعه به مقاله و ویدئوی تمرین دکلمه شعر نو، مهارت های خود را در این زمینه ارتقا دهند.

آنچه در ادامه مقاله می خوانید:

1- پادکست دکلمه شعر مسافر با صدای استاد محمدعلی حسینیان

2- پادکست دکلمه شعر مسافر با صدای خسرو شکیبایی

3- ویدیوی دکلمه شعر مسافر (به زودی …)

4- پادکست تفسیر و تحلیل شعر مسافر (به زودی …)

5- متن شعر مسافر

6- معنی لغات شعر مسافر 

7- معنی شعر مسافر (به زودی)

8- مقاله تحلیل و تفسیر شعر مسافر از دکتر سیروس شمیسا

مطالب مرتبط :

دانلود رایگان دکلمه شعرهای مهدی اخوان ثالث

شعر-مسافر

مطالب مرتبط :

دانلود رایگان دکلمه شعرهای نیما یوشیج

..

دکلمه شعر مسافر

پادکست دکلمه شعر مسافر (با صدای استاد محمدعلی حسینیان)

مطالب مرتبط :

دانلود رایگان دکلمه شعرهای سهراب سپهری

پادکست دکلمه شعر مسافر با صدای خسرو شکیبایی

مطالب مرتبط :

آموزش دکلمه

شعر-مسافر

..

متن شعر مسافر

دمِ غروب1، میانِ حضورِ خستۀ اشیا

نگاهِ منتظری حجمِ وقت2 را می‌دید.

و روی میز، هیاهویِ چند میوۀ نوبر3

به سمتِ مبهمِ ادراکِ مرگْ جاری بود.

و بویِ باغچه را، باد، رویِ فرشِ فراغت

نثارِ حاشیۀ صافِ زندگی می‌کرد.

و مثل بادبزن، ذهن، سطحِ روشنِ گُل را

گرفته بود به دست

وَ باد می‌زد خود را.

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

₍₍ چه آسمان تمیزی! ₎₎

و امتدادِ4 خیابانِ غُربتْ5 او را بُرْد.

غروب بود.

صدایِ هوشِ6 گیاهان به گوش می‌آمد.

مسافر آمده بود

وَ رویِ صندلیِ راحتی، کنارِ چمن

نشسته بود:

₍₍ دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمامِ راه به یک چیزْ فکر می‌کردم

و رنگِ دامنه‌ها هوش از سَرَم می‌بُرْد7.

خطوطِ جاده در اندوهِ دشت‌ها گم بود.

چه درِّه‌هایِ عجیبی!

وَ اسب، یادت هست،

سپید بود

وَ مثلِ واژۀ پاکی، سکوتِ سبزِ چمن‌زار را چَرا8 می‌کرد.

وَ بَعْدْ، غربتِ9 رنگینِ قَریه‌هایِ10 سرِ راه.

وَ بَعْدْ، تونل‌ها.

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ ‌چیز،

نَه این دقایقِ خوشبو، که رویِ شاخۀ نارنج می‌شود خاموش،

نَه این صداقتِ حرفی، که در سکوتِ میانِ دو برگِ این گلِ شب‌بوست11،

نه، هیچ چیز مرا از هجومِ12 خالیِ13 اطراف14

نمی‌رهانَد.

و فکر می‌کنم

که این تَرَنُّمِ15 موزونِ16 حُزْنْ17 تا به اَبَد18

شنیده خواهد شد. ₎₎

نگاهِ مردِ مسافر به رویِ میز افتاد:

₍₍ چه سیب‌هایِ قشنگی!

حیاتْ19 نشئۀ20 تنهایی است.₎₎

وَ میزبان پرسید:

قشنگ یعنی چه؟

– قشنگ یعنی تعبیرِ21 عاشقانۀ اَشکال22

و عشق، تنها عشق

ترا به گرمیِ یک سیب می‌کند مأنوس23.

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعتِ اندوهِ زندگی‌ها بُرْدْ،

مرا رسانْدْ به امکانِ یک پرنده شدن.

– وَ نوشدارویِ24 اندوه؟

– صدایِ خالصِ اِکْسیر25 می‌دهد این نوش26.

وَ حال، شب شده بود.

چراغْ روشن بود.

وَ چای می‌خوردند.

– چرا گرفته دلت، مثلِ آنکه تنهایی.

– چقدر هم تنها!

– خیال می‌کنم

دچارِ آن رگِ27 پنهانِ رنگ‌ها هستی.

– دچار یعنی

– عاشق.

– وَ فکر کُن چه تنهاست

اگر که ماهیِ کوچک، دچارِ آبیِ دریایی بیکران28 باشد.

– چه فکرِ نازکِ29 غمناکی!

– وَ غَمْ تبسُّمِ30 پوشیدۀ نگاهِ گیاه است.

وَ غَمْ اشارۀ محوی31 به ردِّ32 وحدتِ33 اشیاست.

– خوشا34 به حالِ گیاهان که عاشقِ نورند

و دستِ مُنْبَسِطِ35 نورْ رویِ شانۀ آنهاست.

– نَه، وصلْ ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگرچه منحنیِ36 آبْ بالشِ37 خوبی است

برایِ خوابِ دل‌آویز38 و تُرْدِ39 نیلوفر40،

همیشه فاصله‌ای هست.

دچار باید بود

وگرنه زمزمۀ41 حیرتِ42 میانِ دو حرف

حرام43 خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنیِ اِهْتِزازِ44 خلوتِ45 اشیاست.

و عشق

صدایِ فاصله هاست.

صدایِ فاصله هایی که

– غرقِ46 ابهامند.

– نَه،

صدایِ فاصله هایی که مثلِ نقره47 تمیزند

و با شنیدنِ یک هیچ48 می‌شوند کِدِر49.

همیشهْ عاشقْ تنهاست.

وَ دستِ عاشق در دستِ تُرْدِ ثانیه‌هاست.

وَ او وَ ثانیه‌ها می‌روند آن طرفِ روز.

وَ او وَ ثانیه‌ها رویِ نور می‌خوابند.

وَ او وَ ثانیه‌ها بهترین کتابِ جهان را

به آب می‌بخشند.

وَ خوب می‌دانند

که هیچ ماهیْ هرگز

هزار و یک گرۀ50 رودخانه را نگشود.

و نیمهْ ‌شبها، با زورقِ51 قدیمیِ اِشْراق52

در آب‌هایِ هدایتْ53 روانه می‌گردند

و تا تَجَلّیِ54 اِعجاب55 پیش می‌رانند.

– هوایِ حرفِ تو آدم را

عبور می‌دهد از کوچه باغهایِ حکایات

و درْ عروقِ56 چنین لحنی57

چه خونِ تازۀ محزونی58!

حیاط روشن بود

و باد می‌آمد

و خونِ شبْ جریان داشت در سُکوتِ دو مَرد.

₍₍ اتاقِ خلوتِ پاکی است.

برای فکر، چه ابعادِ59 ساده‌ای دارد!

دلم عجیب گرفته است.

خیالِ خواب ندارم. ₎₎

کنارِ پنجره رفت

وَ رویِ صندلیِ نرمِ پارچه ای

نشست:

₍₍ هنوز در سفرم.

خیال می‌کنم

در آبهایِ جهانْ قایقی است

و من – مسافرِ قایقْ – هزارها سال است

سرودِ زندۀ دریانَوَرْدْهایِ کهن را

به گوشِ روزنه هایِ فصول60 می‌خوانم

و پیش می‌رانم.

مرا سفر به کجا می بَرَد؟

کجا نشانِ قَدَمْ61 ناتمام خواهد مانْد

و بندِ کفش به انگشت هایِ نرمِ فراغت

گشوده خواهد شد؟

کجاست جایِ رسیدن، وَ پهن کردنِ یک فرش

و بی خیالْ نشستن

و گوش دادن به

صدایِ شستنِ یک ظرفْ زیرِ شیرِ مجاور62؟

و در کدام بهار

درنگ63 خواهی کرد

و سطحِ64 روحْ پُر از برگِ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورْد

و در جوانیِ یک سایهْ راه باید رفت،

همین.

کجاست سَمْتِ65 حیات؟

من از کدام طرف می‌رسم به یک هُدهُد66؟

وَ گوش کن، که همین حرف در تمامِ سفر

همیشه پنجرۀ خواب را به هم می‌زد.

چه چیز در همۀ راهْ زیرِ گوشِ تو می‌خوانْد67؟

درستْ فکرْ کن

کجاست هستۀ پنهانِ این تَرَنُّمِ مرموز68؟

چه چیزْ پلکِ تو را می‌فِشُرْد،

چه وزنِ گرمِ دل انگیزی؟

سفرْ دراز69 نبود:

عبورِ چِلچِلِه70 از حجمِ وقتْ کم می‌کرد.

و در مصاحبۀ باد و شیروانی ها71

اشاره ها به سرآغازِ هوشْ72 برمی‌گشت.

در آن دقیقه که از ارتفاعِ تابستان73

به ₍₍ جاجرودِ74 ₎₎ خروشانْ75 نگاه می‌کردی،

چه اتِّفاق افتاد

که خوابِ سبزِ تو را سارْها76 دِرو77 کردند؟

وَ فصل، فصلِ دِرو78 بود.

و با نشستنِ یک سارْ رویِ شاخۀ یک سَرْوْ

کتابِ فصلْ ورق خورْد

و سَطْرِ اوَّل این بود:

حیات، غفلتِ رنگینِ یک دقیقۀ ₍₍ حَوّا79 ₎₎ ست.

نگاه می‌کردی:

میانِ گاو و چمنْ ذهنِ باد80 در جریان بود.

به یادگاریِ شاتوتْ81 رویِ پوستِ فصل

نگاه می‌کردی،

حضورِ سَبْزِقَبایی82 میانِ شَبْدَرْها83

خراشِ صورتِ احساس84 را مَرِمَّت85 کرد.

ببین، همیشه خراشی است رویِ صورتِ احساس.

همیشه چیزی، انگارْ86 هوشیاریِ خواب،

به نرمیِ قدمِ مرگ می‌رسد از پشت

وَ رویِ شانۀ ما دست می‌گذارد

وَ ما حرارتِ انگشتهایِ روشنِ او را

بِسانِ87 سَمِّ گُوارایی88

کنارِ حادثهْ سَرْ می‌کِشیم89.

₍₍ وِنیز90 ₎₎ ، یادت هست،

و رویِ تُرْعِۀ91 آرام؟

در آن مجادلۀ92 زنگدارِ93 آب و زمین

که وقت از پسِ94 منشورْ95 دیده می‌شد

تکانِ قایق، ذهنِ تو را تکانی داد:

غبارِ عادتْ پیوسته در مسیرِ تماشاست.

همیشه با نفسِ تازهْ راه باید رفت

و فوُت باید کرد96

که پاکِ پاکْ شود صورتِ طلاییِ مرگ.

کجاست سنگِ رِنوس97؟

من از مجاورتِ98 یک درخت می‌آیم

که رویِ پوستِ آن دستهایِ سادۀ غربت

اثر گذاشته بود:

₍₍ به یادگار نوشتم خطّی زِ دلتنگی. ₎₎

شراب را بدهید.

شتاب باید کرد:

من از سیاحَت99 در یک حماسه100 می‌آیم

و مثلِ آب

تمامِ قِصۀ سهراب101 و نوشدارو102 را

روانم.

سفرْ مرا به باغِ چندْ سالگی‌ام بُرْدْ

وَ ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدایِ پرپری102 آمد

و در که باز شد

من از هجومِ حقیقت به خاک افتادم.

وَ بارِ دیگر، در زیرِ آسمان ₍₍ مَزامیر103 ₎₎ ،

در آن سفر که لَبِ رودخانۀ ₍₍ بابِل104 ₎₎

به هوش آمدم،

نوایِ105 بَرْبَطْ106 خاموش بود

وَ خوبْ گوش که دادم، صدایِ گریه می‌آمد

وَ چند بربطِ بی‌تاب107

به شاخه های ِتَرِ بیدْ108 تاب می‌خوردند109.

وَ در مسیرِ سَفَرْ راهبانِ110 پاکِ مسیحی

به سمتِ پردۀ خاموشِ ₍₍ اَرْمیایِ نبی111 ₎₎

اشاره می‌کردند.

و منْ بلندْ بلندْ

₍₍ کتابِ جامعه112 ₎₎ می‌خواندم.

و چندْ زارِعِ لُبْنانی

که زیرِ سِدْرِ113 کُهَنْسالی114

نشسته بودند

مُرَکَّباتِ115 درختانِ خویش را در ذهن

شماره می‌کردند.

کنارِ راهْ سفرِ کودکانِ کورِ عراقی

به خطِّ ₍₍ لوحِ حَمورابی116 ₎₎

نگاه می‌کردند.

وَ در مسیرِ سفرْ روزنامه هایِ جهان را

مرور می‌کردم.

سفر پُر از سَیَلان117 بود.

و از تَلاطُمِ صنعتْ118 تمامِ سطحِ سفر

گرفته بود و سیاه

و بویِ روغن می‌داد.

و رویِ خاکِ سفرْ شیشه‌هایِ خالیِ مشروب،

شیارهایِ غریزه119 و سایه هایِ مَجال120

کنارِ هم بودند.

میانِ راهِ سفر، از سرایِ مَسْلولین121

صدایِ سرفه می‌آمد.

زنانِ فاحشه122 در آسمانِ آبیِ شهر

شیارِ روشنِ ₍₍ جِتْ ها123 ₎₎ را

نگاه می‌کردند

وَ کودکانْ پِیِ124 پَرْپَرْچِه ها125 روان بودند.

سُپورهایِ126 خیابانْ سرود می‌خواندند

و شاعرانِ بزرگ

به برگ‌هایِ مهاجرْ127 نماز می‌بردند128.

وَ راهِ دورِ سفر، از میانِ آدم و آهن

به سمتِ جوهرِ129 پنهانِ زندگی می‌رفت،

به غربتِ تَرِ یک جویِ آب می‌پیوست،

به برقِ ساکتِ یک فَلْسْ130،

به آشناییِ یک لَحْنْ،

به بیکرانِگیِ یک رنگ.

سفرْ مرا به زمین هایِ استوایی131 بُرْدْ.

وَ زیرِ سایۀ آن ₍₍ بانیانِ132 ₎₎  سبزِ تنومند133

چه خوب یادم هست

عبارتی که به یِیلاقِ ذهنْ134 وارد شد:

وسیع باش، وَ تنها، وَ سر به زیر135، وَ سخت.

من از مُصاحِبَتِ136 آفتاب می‌آیم،

کجاست سایه؟

ولی هنوزْ قَدَمِ گیجِ انشعابِ بهار137 است

وَ بویِ چیدن از دستِ باد می‌آید

و حسِّ لامِسِهْ138 پشتِ غبارِ حالتِ نارنج139

به حالِ بیهوشی است.

در این کشاکشِ140 رنگین، کسی چه می‌داند

که سنگِ عُزْلَتِ141 من در کدام نقطۀ فصل است.

هنوز جنگل، ابعادِ بی‌شمارِ خودش را

نمی‌شناسد.

هنوز برگ

سوارِ حرفِ اوَّلِ باد است.

هنوز انسانْ چیزی به آب می‌گوید

و در ضمیرِ چمنْ142 جویِ143 یک مُجادلهْ144 جاری است

و در مدارِ درخت145

طنینِ بالِ کبوتر146، حضورِ مبهمِ رفتاِر آدمیزاد است.

صدایِ هَمْهَمِه147 می‌آید.

و من مخاطبِ تنهایِ بادهایِ جهانم.

و رودهایِ جهانْ رمزِ پاکِ محوْ شدن را

به من می‌آموزند،

فقط به من.

وَ منْ مُفَسِّرِ148 گنجشک هایِ درۀ گَنْگَم149

وَ گوشوارۀ150 عرفانْ نشانِ151 تَبَّتْ152 را

برایِ گوشِ بی‌آذینِ153 دخترانِ بُنارِس154

کنارِ جادۀ ₍₍ سُرْناتْ155 ₎₎  شرح داده‌ام.

به دوشِ من بگذار ای سرودِ صبحِ ₍₍ وِدا156 ₎₎ ها

تمامِ وزنِ طراوت را

که من

دچارِ گَرْمیِ گُفتارم.

وَ اِی تمامِ درختانِ زِیْتِ157 خاکِ فلسطین158

وُفورِ159 سایۀ خود را به من خطاب کنید160،

به این مسافرِ تنها، که از سیاحتِ اطرافِ ₍₍ طور161 ₎₎  می‌آید

و از حرارتِ ₍₍ تَکْلیم162 ₎₎ در تب و تاب163 است.

ولی مکالمه، یک روز، مَحْوْ خواهد شد

و شاهراهِ164 هوا را

شکوهِ شاهْپَرَکْ‌هایِ انتشارِ حَواس165

سپید خواهد کرد.

برایِ این غمِ موزون166 چه شعرها که سرودند!

ولی هنوز کسی ایستاده زیرِ درخت.

ولی هنوز سواری است پشتِ بارۀ167 شهر

که وزنِ خوابِ خوشِ فَتْحِ قادِسیه168

به دوشِ پلکِ تَرِ اوست.

هنوز شیهۀ169 اسبانِ بی‌شکیبِ170 مُغول‌ها171

بلند می‌شود از خلوتِ مزارعِ یونجه.

هنوز تاجرِ یزدی، کنارِ ₍₍ جادّۀ اَدْویه172 ₎₎

به بویِ اَمْتَعِۀ هند173 می‌رود از هوش.

و در کرانۀ174 ₍₍ هامون175 ₎₎ ، هنوز می‌شنوی:

– بدی تمامِ زمین را فرا گرفت.

– هزار سال گذشت،

– صدایِ آبْتَنیْ176 کردنی به گوش نیامد

و عکسِ پیکرِ177 دوشیزه ای178 در آب نیفتاد.

و نیمهْ راهِ سفر، رویِ ساحلِ ₍₍ جَمْنا179 ₎₎

نشسته بودم

وَ عکسِ ₍₍ تاجْ مَحَلْ180 ₎₎ را در آب

نگاه می‌کردم:

دوامِ مَرْمَریِ لحظه هایِ اِکْسیری181

و پیشرفتگیِ حجمِ زندگی در مرگ.

ببین، دو بالِ بزرگ

به سمتِ حاشیۀ روحِ آب182 در سَفَرَنْدْ.

جرقِّه‌های عجیبی است در مجاورتِ دست.

بیا، وَ ظلمتِ ادراک را چراغان کن

که یک اشاره بس است:

حیاتْ ضربۀ آرامی است

به تختهْ سنگِ ₍₍ مُگارْ183 ₎₎

وَ در مسیرِ سفرْ مرغ هایِ ₍₍ باغِ نشاط184 ₎₎

غبارِ تجربه را از نگاهِ من شستند،

به من سلامتِ یک سرو را نشان دادند.

و منْ عبادتِ احساس را،

به پاسِ روشنیِ حال185،

کنار ₍₍ تال186 ₎₎  نشستم، وَ گرمْ زمزمه کردم.

عبور باید کرد

و هَمْنَوَرْدِ187 افق هایِ دور باید شد

و گاهْ در رگِ یک حرفْ188 خیمه باید زد.

عبور باید کرد

و گاه از سرِ یک شاخهْ توت باید خورد.

من از کنارِ تَغَزُّلْ189 عبور می‌کردم

و موسمِ بَرِکَت190 بود

و زیرِ پایِ من ارقامِ شنْ191 لگد می‌شد192.

زنی شنید،

کنارِ پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.

در ابتدایِ خودش بود.

وَ دستِ بَدْویِ193 او شبنمِ دقایق194 را

به نرمی از تنِ احساسِ مرگ برمی‌چید.

من ایستادم.

وَ آفتابِ تَغَزُّلْ195 بلند بود

و من مواظبِ تبخیرِ خواب‌ها196 بودم

و ضربه هایِ گیاهی عجیب را به تَنِ ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدونِ حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میانِ مَتْنِ اَساطیریِ تَشَنُّجِ ریباس197

شناوریم

و چند ثانیهْ غفلت، حضورِ هستیِ ماست.

در ابتدایِ خَطیرِ گیاه ها198 بودیم

که چشمِ زن به من افتاد:

صدایِ پایِ تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از رویِ پرده‌هایِ قدیمی.

صدایِ پایِ تو را در حَوالیِ اشیا

شنیده بودم.

– کجاست جشنِ خطوط؟

– نگاه کن به تَمَوُّجْ199، به انتشارِ تنِ من.

– من از کدام طرف می‌رسم به سطحِ بزرگ؟

– وَ امتدادِ مرا تا مساحتِ تَرِ لیوان

پُر از سطوحِ عَطَشْ کن.

– کجا حیات به اندازۀ شکستنِ یک ظرف

دقیق خواهد شد

وَ رازِ رشدِ پَنیرَک200 را

حرارتِ ذهنِ اسبْ ذوب خواهد کرد؟

– وَ در تراکمِ زیبایِ دستها، یک روز،

صدایِ چیدنِ یک خوشه را به گوش شنیدیم.

– و در کدام زمین بود

که رویِ هیچ نشستیم

و در حرارتِ یک سیبْ دست و رو شستیم؟

– جرقِّه‌هایِ مَحال201 از وجود برمی‌خاست.

– کجا هراسِ تماشا202 لطیف خواهد شد

وَ ناپدیدتر از راهِ یک پرنده به مرگ؟

وَ در مکالمۀ جسم‌ها مسیرِ سپیدار203

چقدر روشن بود!

– کدام راهْ مرا می‌بَرَدْ به باغِ فواصل204؟

عبور باید کرد.

صدایِ باد می‌آید، عبور باید کرد.

و منْ مسافرم، ای بادهایِ همواره205!

مرا به وسعتِ تشکیلِ برگها بِبَرید.

مرا به کودکیِ شورِ آبها برسانید.

و کفشهایِ مرا تا تکاملِ تَنِ انگور

پُر از تحرُّکِ زیباییِ خُضوع206 کنید.

دقیقه‌هایِ مرا تا کبوترانِ مُکَرَّر207

در آسمانِ سپیدِ غریزهْ اوج دهید.

و اتِّفاقِ وجودِ مرا کنارِ درخت

بَدَل208 کنید به یک ارتباطِ گمشدۀ پاک.

و در تنفُّسِ تنهایی

دریچه هایِ شعورِ مرا به هم بزنید.

روانْ کُنیدَمْ دنبالِ بادبادک آن روز

مرا به خلوتِ ابعادِ زندگی ببرید.

حضورِ ₍₍ هیچِ ₎₎   مُلایِم را

به من نشان بدهید.

بابل، بهار 1345

شعر-مسافر

..

معنی واژگان شعر مسافر

1- دَمِ غروب: هنگام غروب . وقت غروب

2- حجم وقت: تهانوی گوید: حجم عبارت است از مقدار واندازه ٔ جسم چنانچه در کنزاللغات گفته و در شرح اشارات گوید: حجم اطلاق میشود بر آنچه مر او را اندازه ومقداری باشد. خواه جسم باشد و خواه نباشد. اندازه فرصت و مجال .

3- میوه نوبر: میوه‌ای که تازه به بازار آورده باشند. میوه نورسیده

4- امتداد /’emtedād/: دامه، درازی، دنباله، راستا

5-خیابان غربت: غربت به معنای دوری از وطن است. خیابان غریب

6- صدای هوش گیاهان: صدای حرکتِ درختان

7- هوش از سرم می برد: کنایه از از خود بی خود شدن

8- چَرا /ča(a)rā/ : علف خوردن حیوانات علف‌خوار در چراگاه؛ چریدن

9- غربت /qorbat/: دوری از وطن. (اسم) جای دور از خانمان که وطن شخص نباشد. بیگانگی . غریبی . دوری

10- قریه های: آبادی های بزرگی که دارای خانه‌های بسیار و مزارع باشد روستا؛ ده

11- گل شب بو: [ گ ُ ل ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گلی معروف که شبها بو دهد.
هست در شام نمود دگران گیسو را
شب چو شد عطر شود بیش گل شب بو را.

12- هجوم /hojum/: بناگاه آمدن بر چیزی

13- خالی: 1. [مقابلِ پُر] تهی. ۲. جای تهی؛ خلوت. ۳. [مجاز] دور؛ برکنار. ۴. [مجاز] تنها.

14- اطراف: اکناف، پیرامون، جوانب، حواشی، حوالی، دوروبر، کرانها، گرداگرد، محیط، نواحی

15- ترنم /tarannom/: زمزمه، سرایش، نجوا، آواز، نغمه

16- موزون /mo[w]zun/ : آهنگین، خوشآهنگ، خوشنوا، همآهنگ، متناسب

17- حزن /hozn/: اندوه، دلتنگی، غصه، غم، گرفتگی، ملال، ملالت

18- ابد /’abad/:  زمان آینده که نهایت ندارد. (صفت) همیشه؛ جاوید؛ دائم.

19- حیات /hayāt/: بود، تعیش، جان، زندگانی، زندگی، زیست، طول عمر، عمر

20- نشئه:  ] ن َ ءَ / ءِ. [ تلذذ، سرخوشی، سکر، کیف، کیفور، لذت، مستی، نشوت

21- تعبیر /ta’bir/: بیان، تاویل، تبیین، تفسیر، شرح

22- اشکال /’aškāl/: اطوار، اقسام، انحا، انواع، صور، گونه ها

23- مانوس /ma’nus/: آشنا، اخت، دمساز، مالوف، محشور، همدم، همنشین

24- نوشدارو /nušdāru/:  پادزهر؛ تریاق؛ داروی شفابخش

25- اِکسیر /’eksir/: کیمیا؛ جوهری که تصور می‌شد می‌تواند ماهیت جسمی را تغییر دهد، مثلاً جیوه را نقره و مس را طلا کند.  [مجاز] معجون هرچیز بسیار مفید و کمیاب. ۳. (تصوف) [مجاز] نظر مربی و مرشد کامل که ماهیت شخص را تغییر دهد. (تصوف) [مجاز] انسان کامل.

26- نوش /nuš/: هرچیز مطبوع و خوشایند. پادزهر؛ تریاق . نوشدارو

27- رگ /rag/: [مجاز] نسب؛ اصل؛ نژاد.

28- بیکران /bikarān/: بی پایان، بیکرانه، نامحدود

29- فکر نازک: ] مجاز [فکر دقیق ، فکر لطیف ، فکر ظریف

30- تبسم /tabassom/: لبخند

31- محو /mahv/: مبهم

32- ردّ: ] رَدد [. نپذیرفتن . مردود کردن

33- وحدت: وحدت وجود . وحدت وجود. [ وَ دَ ت ِ وُ ] (اصطلاح صوفیه ) موجودات را همه یک وجود حق سبحانه و تعالی دانستن و وجود ماسوی را محض اعتبارات شمردن چنانچه موج و حباب و گرداب و قطره و ژاله همه را یک آب پنداشتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).یکی از مسائل مهم فلسفی مسالۀ وحدت وجود است . این اصل اساس فلسفی و هم عرفانی دارد. فرض آنکه جهان وجود از جمادات و نباتات و حیوانات و معادن و مفارقات و فلکیات همه یک وجودند که در مرتبت فوق و اقوی و اشد وجود خدا قرار دارد و بقیۀموجودات برحسب مراتب قرب و بعد به مبداء اول که طرف اقوی است متفاوت اند بعضی شدید و بعضی ضعیفند وجود را دو طرف است یک طرف آن واجب الوجود و طرف دیگر آن هیولی و یا هر موجود ضعیفی که ضعیف تر از آن نباشد. مسالۀ وحدت وجود از نظر طبیعیان نیز بطرز دیگری بیان شده است . آنان نیز موجودات عالم را کلاً مرتبط به یکدیگر میدانسته و اجزاء ترکیب کنندۀ آنها را ماده میدانستند و بدین ترتیب یک جهان طبیعت است و طبیعت و مادۀ اشیاء نیز یکی است . بدیهی است که وحدت وجود الهیان با وحدت وجود طبیعیان متفاوت است . معتقدان به خدای عالم نیز در بیان این معنی هر یک راهی انتخاب کرده اند بعضی خدای آفریننده را خارج از وجود عالم میدانند. و بعضی جزء وجود عالم میدانند نهایت در مرتبت اشد و اقوی و میدانیم که ازقدمای فلاسفه اکسینوفانس و پارمینا و رواقیان و فلوطینی وحدت وجودی بودند. عده ای مانند قیصری و صدرالدین نظر به اشکالات و لوازمی که مترتب بر وحدت وجود است قائل به وحدت وجود و کثرت موجود شده اند بدین طریق که گویند درست است که وجود واحد است و ذومراتب و همه رشح فیض حق و وجود واجب اند و یک وجود است که سرتاسر عالم را فراگرفته و وجود دریای بیکران است و موجودات همه امواج اویند و امواج عین دریا و در عین حال خود موجودند ولو موجود به وجود تبعی پس وجود واحد و موجود متکثر است . (فرهنگ مصطلحات فلاسفه از شرح قیصری ).

34- خوشا /xošā/: چه خوش. آفرین، احسنت، مرحبا

35- منبسط /monbaset/: گسترده؛ گشوده؛ پهن و فراخ

36- منحنی /monhani/: انحنادار، خمیده، قوسدار، کج

37- بالش /bāleš/: بالشت . بالین

38- خواب دل آویز: خواب دلچسب، خواب دلخواه، خواب مطلوب

39- ترد /tord/: ظریف، لطیف،تر و تازه، شکننده، هر ‌چیزی که زود شکسته شود،

40- نیلوفر /nilufar/: گیاهی با گل‌های شیپوری و کبودرنگ که مانند پیچک به اشیای مجاور خود می‌پیچد و بالا می‌رود

41- زمزمه/zemzeme/: سرّ؛ راز . سخن‌گفتن زیر لب

42- حیرت /heyrat/: آشفتگی، اعجاب، بهت، تحیر، تذبذب، تردید، تعجب، دودلی، سرگردانی، سرگشتگی، شگفتی، گیجی . (تصوف) از مراحل سلوک که در آن عارف خود را سرگشته می‌یابد.

43- حرام /harām/: ضایع، تباه، منغص . نابود، نفله

44- اهتزاز /’ehtezāz/: جنبش، حرکت، نوسان

45- خلوت/xalvat/: تنهایی. (تصوف) دوری گزیدن سالک از مردم برای تزکیۀ نفس

46- غرق /qarq/: انباشته؛ آغشته؛ محصور. [عامیانه، مجاز] ویژگی کسی که کاملاً تحت‌تاثیر قرار گرفته است: غرق شادی

47- نقره /noqre/: فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد

48- هیچ /hič/: ناچیز؛ اندک.

49- کدر /kadar/: بیجلا، بیرونق، بیفروغ، بینور، تار، تیره

50- گره /gereh/: پیچیدگی و به‌هم‌بستگی در نخ و ریسمان یا چوب و شاخۀ درخت یا چیز دیگر

51- زورق /zo[w]raq/: بلم، قایق، کلک، کشتی کوچک؛ کرجی.

52- اشراق /’ešrāq/: اشراق . [ اِ ] (اِخ ) (شیخ ِ…) شیخ شهاب الدین یحیی بن حبش یا حسین یا عبداﷲبن امیرک مکنی به ابوالفتح . در سهرورد متولد شد.وی را شیخ اشراق و شیخ اشراقی و شیخ نوری و شیخ مقتول و شهاب مقتول و قتیل اﷲ و حکیم مقتول نیز میگفتند. اشراق در اصول فقه و اقسام حکمت و فلسفه بی همتا بود و در فقه و حدیث و علوم ادبی و برخی از علوم غریبه چون سیمیا و غیره نیز مهارت داشت . در جدل و مناظره بر هر کس فائق بود و نوادر بسیار از وی حکایت شده است . حکمت و اصول فقه را در مراغه از مجدالدین جیلی استاد فخر رازی فراگرفت و دیگر علوم را نیز از استادان دیگر بیاموخت . اهمیت وی بدین سبب است که حکمت اشراق را بار دیگر زنده کرد و در این باره تالیفات گرانبهائی از خود بیادگار گذاشت و همچنان که فارابی حکمت مشائی را که ارسطو و پیروان وی بدان معتقد بودند، تجدید کرد و اساس آنرا استوار داشت ، شیخ اشراق نیز حکمت اشراق را که روش حکمای یونان (بجز ارسطو و اتباعش ) و یا ایرانیان بود، برگزید و قواعد از یاد رفتۀ آنرا بر اساسی متین بنا نهاد. او بجای بحث و استدلال و برهان و جدل که در حکمت مشائی متداول است ، ذوق و کشف و شهود و اشراقات انوار عقلی را که اساس حکمت اشراق است ، تجدید کرد. سُهرَوَردی، در ضمن تحصیل، چنین استنباط کرد که موجودات دنیا از نور، به وجود آمده، و انوار، به یکدیگر می‌تابند و آن تابش متقابل را اشراق خواند و به همین جهت لقب شیخ الاشراق را یافت.

نظریه فلسفی سهروردی این بود که هستی غیر از نور چیزی نیست و هرچه در جهان است و بعد از این به وجود می‌آید نور است، لذا جهان جز اشراق نمی‌باشد. منتها بعضی از نورها رقیق است و برخی غلیظ و برخی از انوار ذرات پراکنده دارد و پاره‌ای دیگر دارای ذرات متراکم است و همانگونه که نورهای قوی بر ضعیف می‌تابد نورهای ضعیف هم بسوی انوار قوی تابش دارد. انسان هم از این قاعده مستثنا نیست و به دیگران می‌تابد، همانگونه که نورهای دیگران به او می‌تابد. بمناسبت اینکه از انسان به دیگران نور تابیده می‌شود انسان فیاض است و می‌تواند به دیگران نور برساند و از نور سایرین روشن شود.

سهروردی می‌گفت که حکمت، بر دو نوع است: حکمت لدنی و حکمت عتیق.

حکمت عتیق، یعنی حکمت قدیم، همواره بوده، و در قدیم هندی‌ها و ایرانی‌ها و بابلی‌ها و مصری‌ها و بعد از آن یونانی‌ها برخوردار بوده‌اند.

اما حکمت لدنی خاصان از آن برخوردار می‌شوند؛

اما در آغاز این دو حکمت از یک مبدأ سرچشمه می‌گرفته و آن ادریس بوده که نام دیگر آن هرمس است. بعد از اینکه مردم حکمت از ادریس آموختند به عقیده او به دو شاخه شد که یکی به سمت ایران ودیگری به‌طرف مصر و بعد این دو شاخه وارد اسلام گردید.

شیخ اشراق پس از چندی به حلب رفت و بر تمامی عالمان آن سرزمین برتری یافت و مورد احترام ملک ظاهر گردید که از طرف پدر خود صلاح الدین ایوبی سلطان شامات بحکومت حلب و نواحی آن منصوب بود. و در بارگاه سلطان مزبور مکانتی بسزا داشت و بهمین سبب محسود علمای آن دیار شد و او را به سوءعقیده و بی دیانتی متهم داشتند، لیکن تهمتهای ناروای آن گروه بداندیش در ملک ظاهر کارگر نیفتاد و روزبروز بر مکانت و عزت شیخ می افزود تا بدخواهان شیخ به خود صلاح الدین متوسل گردیدند و خواستار قتل شیخ شدند و چون تفتین و بدگوئی آنان در صلاح الدین موثر افتاد و ملک ظاهر را به قتل شیخ برگماشت ، ملک ظاهر ناچار در کیفیت قتل شیخ با خود وی گفتگو کرد و او را بی خورد و خوراک گذاشت تا درسال 581 یا 585 یا 587 هَ . ق . در سی وشش سالگی و یا در حدود چهل سالگی و بقول برخی در حدود 88سالگی در حلب زندگانی را بدرود گفت . برخی هم نوشته اند که ملک ظاهر دستور داد وی را در زندان خفه کنند. و رجوع به غزالی نامه ص 94، 95، 96 و ابوالفتوح (شهاب الدین یحیی بن …) شود.

53- هدایت /hedāyat/: ارشاد، دلالت، راهنمونی، راهنمایی، هدی

54- تجلی /tajalli/: جلوه‌گر شدن؛ هویدا شدن؛ نمایان شدن.  (تصوف) نور مکاشفه که از باری‌تعالی بر دل عارف ظاهر شود؛ تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی‌اللّه

55- اعجاب /’e’jāb/: حیرت، شگفتی

56- عروق /’oruq/: رگ و پی، اساس ، شالوده

57- لحن /lahn/: فحوای کلام . سخن سربسته . گفتن کسی را سخنی که او فهمد و بر دیگران پوشیده ماند

58- محزون /mahzun/: افسرده، اندوهکش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول

59- ابعاد /’ab’ād/: ابعاد هندسی (ثلاثه، سه‌گانه): (ریاضی) طول (درازا)، عرض (پهنا)، و عمق . (ژرفا)

60- روزنه های فصول:

61- نشان قدم: رد پا . اثر و نشانه های باقی مانده

62- مجاور /mojāver/: کنار . قریب . همسایه

63- درنگ /da(e)rang/: تامل . تانی . تاخیر

64- سطحِ روح: عمق جان

65- سمتِ حیات: راه و روش زندگی . طریق زندگی

66- هدهد: هُدهُد، شانه‌بسَر، پوپک و مرغ سلیمان با نام علمی Upupa epops از اسامی پرنده‌ای از راستۀ نوک‌شاخ‌سانان است. این گونه گسترده‌ترین گونه از هدهد است که بومی آسیا، اروپا و نیمه شمالی آفریقا می‌باشد.

نام های هدهد در زبان فارسی: این پرنده نام‌های مختلفی در زبان فارسی دارد. هدهد و شانه به‌سر دو نام اصلی آن هستند که اولی به صدای وی و دیگری به کاکلِ شانه‌مانندِ رویِ سرش اشاره دارد. پوپک نام دیگری است که از پوپ به معنای تاجِ پرندگان گرفته شده و مرغِ سلیمان هم نامی ست که به نقشِ وی در ماجرای پیامبریِ او از سلیمان به بلقیس، ملکۀ سبا اشاره دارد.

هدهد در شعر و ادبیات: عطّارِ نیشابوری در کتاب منطقُ الطِّیر، هدهد را پرنده‌ای از خود گذشته در برابرِ خداوندِ یکتا معرفی می‌کند. منطقُ الطِّیر منظومه‌ای در حدودِ چهار هزار و هفتصد بیت سروده شده است. تعدادی پرنده در پیِ پادشاهی برای خود و به راهنماییِ هدهد از هفت مرحلۀ طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا می‌گذرند اما فقط سی پرنده می‌توانند به مقصود برسند:

چون نگه کردند آن سی مرغ زود

بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

داستان هدهد در قرآن: داستان هدهد قاصد پیغمبر سلیمان در قرآن مشهور است. هدهد نامه سلیمان پیغمبر را به ” ملکه بلقیس ” در مملکت سبا رسانید. ملکه بلقیس به اعیان دربار خود گفت یک نامه گرامی به پیش من انداخته شده‌است و این نامه از طرف سلیمان است. بلقیس خط را خوانده مشاورین و اهل دربار خودرا جمع کرده گفت که “این خط بیک طریق عجیب و غریب از طرف یک پادشاه بسیار ارجمند (سلیمان) به من رسیده ‌است. این نامه به نام “خدای بخشنده مهربان” آغاز شده‌است. گمان نمی‌رود که چنین نامه مختصر و جامع و باعظمت را در دنیا کسی نوشته باشد مطلب این بود که در مقابل من نبردآزمائی سودی ندارد، خیر شما در این است که یکتاپرستی را قبول کنید. این داستان مشهور است در قرآن کریم.

هدهد در افسانه های یونان: در افسانه‌های یونان ترِاوس (پسر آرس همسر پرونس) ترِاوس به خواهر همسر خود فیلوملا علاقه‌مند می‌شود، و پس از اینکه با او رابطه برقرار نمود زبان او را قطع می‌کند تا حرفی نزند، و به همسرش پرونس می‌گوید که خواهرش مرده‌است، فیلوملا مخفیانه بر روی پرده‌ای به خواهر خود نامه می‌نویسد و گناه و جرم ترِاوس را فاش می‌کند، در مقابل پرونس ایتیس فرزندی که از ترِاوس داشته را می‌کشد و گوشتش را به عنوان غذا به همسر خود ترِاوس می‌دهد و وقتی ترِاوس متوجه می‌شود سعی می‌کند هر دو خواهر را بکشد اما هر سه توسط خدای خدایان به پرنده تبدیل می‌شوند ترِاوس هدهد می‌شود، پرونس بلبل (مرغ هزار دستان) می‌شود که هر روز صبح برای غم از دست دادن پسرش آواز می‌خواند فیلوملا پرستو می‌شود و از آنجایی که زبان نداشته‌است نمی‌توانسته آواز بخواند و صدای لرزان پرستو به خاطر این می‌باشد. (منبع: ویکی پدیا)

67- زیرِ گوشِ تو می خوانْد: پیوسته چیزی را در گوش کسی زمزمه کردن

68- تَرَنُّمِ مَرموز: صدای اسرارآمیز

69- دراز: طولانی

70- چلچله /čelčele/: پرستو

71- شیروانی/širvāni/: پوششی که با چوب و حلبی بر روی سقف بعضی از خانه‌ها درست می‌کنند. سقفی پوشیده از تنکه ٔ آهن یا آهن سفید و حلبی به شکل خرپشته

72- سرآغازِ هوش: آغاز هوشمندی در جهان

73- ارتفاعِ تابستان: از ارتفاع در تابستان

74- جاجرود: نام رودی است مشهور از دوفرسنگی شهر تهران میگذرد و اصل در آن جایه رود بود. و جایه نام قریه ای است که آن رود از پیش آن میگذرد و بمنزلۀ منبع آن رود است چنانکه رود جیحون را بمناسبت اینکه آمو بلدی بود در حوالی آن ، رود آمو گویند و جاج رود معرب جایه رود است . جاجرود دره ای است در چهارفرسخی تهران براه مازندران . فتحعلی شاه قاجار در هزار و دویست و سیزده هجری عمارتی بنام کاروانسرا در آنجا بنا کرد.

75- خروشان /xorušān/: پرخروش، پرتلاطم، متلاطم

76- سار/sār/ : پرنده ای است سیاه و خوش آواز که خالهای سفید ریزه دارد. و مرغ ملخ خوار نوعی از آن است

77- درو /dero[w]/: برش بوته‌های جو و گندم یا گیاهان دیگر از روی زمین با داس یا ماشین درو  . حصاد، خرمن، غله چینی ، محصول برداری

78- فصلِ درو: زمان درو کردن محصول . این زمان برای محصولات کشاورزی، متفاوت است. به عنوان مثال فصل درو گندم در ایران از اوایل بهار در مناطق گرمسیری تا اواخر تابستان در مناطق سردسیری است.

79- حوّا /havvā/: بر اساس دومین افسانه آفرینش در سفر پیدایش در تورات، اولین زن، دومین انسان آفریده‌شده توسط یهوه و همسر آدم بود. پیروان ادیان ابراهیمی، شامل یهودیان، مسیحیان و مسلمانان ، حوا را اولین زن محسوب می‌کنند.  قرآن به نام همسر آدم اشاره‌ای نکرده اما نویسندگان مسلمان نامش را حوا ذکر کرده‌اند.

در قصه قرآنی، ابلیس است که آدم و همسرش را وسوسه می‌کند شیطان وارد بهشت شد و آدم و حوا را فریب داد، به آن‌ها گفت: خداوند نهی نفرموده شما را از کل ثمره این درخت، مگر برای آنکه خیر شما را نخواسته زیرا اگر از ثمره این درخت بخورید، دو فرشته می‌شوید یا علم غیب پیدا می‌کنید یا قدرتی پیدا می‌کنید بیش از عزیزان خدا، یا کارتان به جایی می‌رسد که همیشه در بهشت خواهید ماند و در زمره خالدین باشید، و هیچ‌گاه مرگ به سراغتان نمی‌آید. و قسم خورد که من ناصح و خیر خواه شما هستم.

پس شیطان موجب لغزش آن‌ها از بهشت شد. پس از آن بود که هر دو مورد توبیخ خداوند قرار گرفتند. آنجا که می‌فرماید: ” و ناداهما ربّهما الم أنهکما عن تلکما الشجرة و اقل لکما انّ الشیطان عدو مبین ” و پروردگارشان آن دو را ندا داد که: آیا شما را از آن درخت نهی نکردم و نگفتم که شیطان برای شما دشمن آشکاری است ؟! ” و تبعا مجازات هر دوی آن‌ها با بیرون رانده شدن از بهشت مساوی بود.

حوا و آدم آنقدر از آن درختان خوردند که جامه بهشتی از تنشان خارج شد و مکشوف العوره شدند. از برگ‌های درختان بهشتی چیدند و با آن‌ها خود را پوشاندند.

خداوند به آدم و حوا گفت: آیا من شما را از نزدیکی به این درخت منع نکردم؟ آیا نگفتم که شیطان از برای بنی نوع انسان دشمنی ظاهری و قوی است، چرا به گفتار او مغرور شدید؟

آدم و حوا به جرم خود اعتراف کردند و از خداوند طلب بخشش کردند. ولی خداوند قبول نکرد و به فرشتگان گفت که آن‌ها را از درگاه خود بیرون کنند و آدم به خداوند گفت: خداوندا توبه مرا بپذیر و از گناهم حذر کن.

و خداوند فرمود: برو به سوی زمین تا توبۀ تو را قبول کنم.

به گفته نویسندگان مسلمان، حوا از دنده چپ آدم خلق شد. آدم در این زمان به خواب عمیقی فرورفته بود تا درد را احساس نکند، زیرا در غیر این صورت هیچ مردی عاشق همسرش نمی‌شد. نام حوا را آدم بر روی او گذاشت زیرا وی از یک موجود زنده درست شده بود. این مطالب می‌گویند آدم با استفاده از گِل خلق شد، در نتیجه مردان با گذر عمر جذاب‌تر می‌شوند، اما حوا را با استفاده از استخوان آفریدند، پس پیری باعث کاهش زیبایی زنان می‌شود. به گفته نویسندگان مسلمان، ۱۰ مجازات از جمله حاملگی و درد زایمان میراثی است که حوا برای زنان باقی گذاشته‌است.

80- ذهن باد: اضافه تشبیهی است و جریان ذهنی و فکری به حرکت باد تشبیه شده است.

81- یادگاری شاتوت: احتمالا یادگاری شاتوت رنگ قرمز و سرخ آن است که زیر درخت شاتوت دیده می شود و تا مدت ها آثار آن باقی می ماند.

82- سبزه قبا /sabzqabā/:  مرغی است که آن را سبزک خوانند و آن سبز میباشد بسرخی مایل و تاجی هم دارد.

83- شبدر/šabdar/: [ ش َ دَ ] (اِ) نباتی است از جنس ینجه . گیاهی است که اسپست نیز گویند. گیاهی است از تیرۀ پروانه داران که یکساله یا دوساله است و برخی گونه های پایا نیز دارد. و برخی مرکب از سه برگچه است . گلهایش سفید یا قرمز و یا صورتی رنگند و برخی گونه ها نیز دارای گلهای ارغوانیند و به ندرت دارای گل زرد میباشند. گل آذینش خوشۀ کروی است . در حدود 150 گونه از گیاه شناخته شده که همه مصرف علوفه دارند و جزو گیاهان مرغوب مرتع میباشند.

84- صورتِ احساس: فرم و ظاهر ذوق و عاطفه

85- مَرِمَّت: ترمیم، تعمیر، احیا، اصلاح، بازسازی

86- انگار /’engār/: پنداری، گویا، گویی

87- بِسان: مانند، شبیه ، نظیر.

88- سَمِّ گوارایی: زهر لذیذ

89- سر می کشیم: می نوشیم

90- ونیز: [ وِ ] وندیک . بندقیه . شهری است در ایتالیا که در میان قسمت کم عمق دریای آدریاتیک و بر روی چندین جزیرۀکوچک مجتمع بنیان نهاده شده است که خلیج ونیز را نیز تشکیل میدهد. این شهر در حدود 323000 تن سکنه دارد. در این شهر صنایع ظریف زرگری و جواهرسازی و همچنین صنایع کشتی سازی و آهن و پولاد رواج دارد.

میدان و کلیسای معروف سن مارک ، قصرهای روسای جمهوری و نود کلیسا و پل ریالتو و پل سوپیر و برج ساعت از آثار باستانی این شهر است . موزۀ این شهر غنی و شایان توجه است .

ونیز از دوران قرون وسطی مرکز جمهوری اشرافی و سعادتمند و در حال ترقی بود و در تحت حکومت روسای جمهور خود قدرت خود را بر قسمتی از لومباردی ودالماسی و آلبانی و موره و مقدونیه و قسمت های شرقی بحر ابیض وسعت داد. از قرن پانزدهم م . به بعد ونیزبه صورت مرکز پرجنب وجوش هنر موسیقی و نقاشی درآمد.

91- ترعه /tor’e/: نهر بزرگ و عمیق که بین دو دریا ساخته شود که از آن با کشتی عبور کنند؛ تنگه؛ کانال

92- مجادله /mojādele/: آشوب، جدال، جروبحث، جنگ، خصومت، دعوا، ستیزه، کشمکش، مجادلت، مکاوحت، مناقشه، نزاع

93- زنگدار: [ زَ ] دارنده زنگ . طنین دار (صدا و آواز)

94- از پَسِ: از پشت، از عقب

95- منشور /manšur/: قطعۀ بلور که دارای قاعدۀ مثلث است و نور را تجزیه می‌کند

96- فوت باید کرد: باید مُرد

97- سنگ رنوس: [ رُ ] (اِ) نام سنگی است . گویند هرکه خاتمی از آن سنگ در انگشت کند غم و اندوه و حزن بدو نرسد.

98- مجاورت /mojāverat/:  نزدیکی

99- سیاحت /siyāhat/: تماشا، سفر، سیر، گردش

100- حماسه /he(a)māse/: امری افتخارآمیز که از روی شجاعت، مهارت، و شایستگی انجام شده باشد.

101- قصه سهراب و نوشدارو: نوش‌دارو یا انوش‌دارو در اساطیر ایرانی و طب سنتی به داروی حیات‌بخش گفته می‌شود که پس از استفاده از آن بیمار به خوابی عمیق رفته و پس از هوشیاری احساس درد از بدن وی خارج گردیده است.

چنان‌که در امثال و حکم اثر علی‌اکبر دهخدا آمده‌است، مهمترین اشاره به نوشدارو در اساطیر و تاریخ ایران ریشه در داستان رستم و سهراب دارد. در این داستان که در شاهنامه فردوسی شرح داده شده‌است، رستم دستان، پدر سهراب، در نبردی با او رویارو می‌شود و بدون آگاهی از اینکه سهراب پسرش است، پهلوی او را می‌دَرَد و چون سهراب در حال جان دادن است، نشان سهراب را می‌بیند و درمی‌یابد که او فرزندش است. پس، گودرز را سراغ کاووس می‌فرستد تا از او نوشدارو بگیرد و کاووس از این کار سر باز می‌زند. ابوالقاسم انجوی‌نژاد در فردوسی‌نامه، ادامه داستان را چنین توصیف می‌کند.

رستم خشمگین می‌شود و به طرف بارگاه حرکت می‌کند. خبر به کیکاووس می‌دهند که رستم خشمگین شده و به طرف تو می‌آید. کیکاووس از درِ حرمسرا فرار می‌کند و رستم وارد کاخ می‌شود. موقعی که می‌بیند از کاووس خبری نیست، دارو را برمی‌دارد و به طرف سهراب می‌رود اما متأسفانه دیر می‌رسد. منجّم می‌آید و می‌گوید که کار از کار گذشته‌است.

مرشد عباس زریری، از نقالان شهیر شاهنامه، ادامه بخشی از ادامه داستان را که در شاهنامه به آن اشاره نشده‌است این چنین تقریر می‌کند.

رستم چون برای آوردن نوشدارو پا در رکاب شد، سهراب به هوش آمد و رستم را خواست. رستم بازگشت و دوباره گودرز را برای گرفتن نوشدارو به درگاه کاووس فرستاد: «گویند گودرز در این مرتبه نوشدارو را آورد که سهراب داعی حق را لبیک گفته بود

102- صدای پرپری: صدای ضعیف

103- مزامیر /mazāmir/: مزامیر داود، آنچه از کتاب زبور می سرائیدند آن را. مزامیر داود همان زبور است

104- بابِل: [ ب ِ ] بابلستان . خطه ای قدیمی است در قسمت جنوبی جزیره و یک قسمت از عراق عرب را در بر داشته و از جوار بغداد و کربلا تا خلیج بصره امتداد می یافته ، این خطه مسکن کلدانیها بوده که یکی از قدیمترین اقوام سامی بشمار میرفته اند و نظر به روایت کتب بنی اسرائیل ناحیه مزبور قدیمترین موطن نوع بشر است .

کلدانیها مدت درازی در آن سرزمین فرمانروائی کردند. قدیمترین فرمانروایان آنان نمارده بودند و سلاطین بسیار از نسل این ملوک ظهور کردند تا در سال 1270 ق .م . آشوریان که با آنها قرابت نژادی داشتند بابل را ضبط و تا 536ق .م . فرمانروائی کردند و بابل را مرکز حکومت خویش قرار دادند. بخت نصر از حکمرانان و جهانگیران بسیار مشهور از آن قوم بود. وی سلوکیه ، جزیره ، سوریه ، فلسطین و نواحی فنیقی را هم ضبط و مصریان را مغلوب کرد، و در خلال حکومت آشوری ، کلدانیها با آشوریها اختلاط و امتزاج یافتند و بمنزله قوم واحدی شدند.

بعدها بابل بدست ایرانیان و پس از اسکندر بچنگ مقدونیها افتاد سپس باز به تابعیت ایرانیان درآمد و در خلال این احوال اعراب بنواحی فرات و دجله آمدند و با تصرف دجله و انتشار در آن ناحیه نفوذ بسیار یافتند، و گروهی اندک از کلدانیها باقی مانده بود که اعراب «کلمه نبط» را بر آنها اطلاق میکردند و سرانجام در موقع انتشار عقایداسلامی اینان نیز آن آیین را پذیرفته و رفته رفته بزبان عربی تکلم کردند.

ازجمله اشخاصی که در زمان قدیم در بابل سکونت میداشتند نمرود بود و او پسر کوش است . اما زمان بنای این مملکت معلوم نیست . ازجمله علومی که اهالی بابل در آن مهارت تام داشتند علم هیئت و نجوم بود چنانکه این مطلب از وضع بنای عمارات ایشان معلوم میشود.

آلات و اسباب حربیه این طایفه کلیةًاز سنگ خارا بود لکن در این اواخر گرزها و نشانهای برنجی و بعض آلات طلا از آن مملکت یافته اند اما بهیچوجه ظروف نقره در مصنوعات ایشان دیده نشده است . طریقه ایشان بت پرستی بوده ، اجرام سماویه را پرستش مینمودند، تمثالهای متعدد ذکور و اناث برای آنها می ساختند.

مدت دولت کوشیان 70 سال بود. پس از آن چنانکه مذکورشد طوایف مختلفه بر ایشان دست یافتند، منجمله اعراب که مدت دو قرن و نیم در آنجا حکمرانی نمودند تا زمانی که آشوریان بر اعراب حمله آورده آن مملکت را متصرف گشتند و نبوپلصر که از سلاطین این طایفه بود با سیاکسارس هم عهد شده نینوا را مفتوح ساخت ، پس از آن شهر بابل را برای خود برگزید و پسرش نبوکدنصر جانشین او شد.

105- نوای: صدای، آوای

106- بربط /barbat/: عود،از آلات موسیقی شبیه تار که کاسه اش بزرگتر و دسته اش کوتاه تر است

107- بی تاب /bitāb/: بی‌قرار؛ بی‌طاقت؛ کسی که قرار و آرام ندارد.

108- بید /bid/: درختی بی‌میوه با شاخه‌های راست و بلند، برگ‌های دراز و ساده، چوب کم‌دوام، و برگ و پوست آن تلخ‌مزه که در جاهای معتدل و مرطوب و بیشتر در کنار نهرها می‌روید.

109- تاب می خورند: تکان می خوردند. نوسان داشتند

110- راهبان: عابدان مسیحی

111- اَرْمیایِ نبی: نام یکی از پیغمبران بنی اسرائیل . (برهان ). یرمیا. لفظ یرمیا یعنی یهوه بزیر می اندازد. وی پسر حلقیا و دومین از انبیای اعظم عهد عتیق بود که درزمان سلطنت یوشیا و یهویاقیم و صدقیا و هم در زمان اسیری صدقیا نبوت میکردند.  ضمناً او پیشگوئی کرد که بنی یهودا بزودی در بابِل هفتاد سال به اسیری خواهند رفت.

112- کتاب جامعه: نام یکی از بخش‌های عهد عتیق کتاب مقدس است. به نظر می‌رسد در طول زمان، توسط نویسندگان دیگری، چیزهایی بر متن اصلی افزوده شده باشد.کتاب، خود، زندگینامه ای است از زبان پادشاه اورشلیم (سلیمان پسر داوود) که دریافته است قسمت اعظم زندگی اش باطل بوده است.

113- سدر /sedr/: درختی گرمسیری و تناور با برگ‌های ریز و میوۀ کوچک و خوردنی که برگ آن برای شستشوی مو به کار می‌رود

114- کهنسال/kohansāl/: سال‌خورده؛ پیر.

115- مرکبات/morakkabāt/ : میوه‌هایی از قبیل لیمو، نارنج، پرتقال، نارنگی، و امثال آن‌ها

116- لوحِ حَمورابی: حمورابی به اکدی برگرفته از اموری : Ammurāpi ششمین شاه بابل از سال ۱۷۹۲ تا ۱۷۵۰ پیش از میلاد (۴۲ سال) بود. او پس از کناره‌گیری پدر خود، امپراتور بابل شد و در طی این مدت بابل را تا میان‌رودان گسترش داد و بسیاری از همسایه‌ها را شکست داد.

معروفترین بازمانده او، قانون حمورابی است که بر روی یک سنگ نوشته شده و در تاریخ ثبت شده‌است. این قوانین بر روی یک قرص سنگ ایستاده با بیش از ۸ پای بلند (۲٫۴ متر) حک شده و در سال ۱۹۰۱ در شوش، ایران پیدا شد. حمورابی به دلیل روشنفکری‌اش برای نوشتن این قوانین، زمانی که مردم در قتل و غارت بودند، در سراسر جهان شهرت بسیاری دارد.

117- سَیَلان /sayalān/: روان شدن آب؛ جاری شدن آب، خون یا مایع دیگر

118- تلاطم صنعت: جنب و جوش و آشفتگی کارخانجات صنعتی

119 – شیارهای غریزه:

120- سایه های مجال:

121- سرای مسلولین: مکانی که بیماران مبتلا به سل را نگهداری می کنند

122- زنان فاحشه: زنان بدکار

123- جت /jet/: نوعی هواپیما که به‌واسطۀ فشار ناشی از خروج گازهای حاصل از احتراق از دهانۀ عقب آن به‌سرعت رو به جلو رانده می‌شود و سرعت آن بیش از هواپیماهای معمولی است.

124- پی: دنبال کردن. از پی کسی رفتن.

125- پَرپَرچه ها: فرفره های کاغذی که سر چوب نصب کنند چون باد بر آن می وزد به گردش درمی آید

126- سپورها/sopur/: مامورهای شهرداری که خیابان‌ها و کوچه‌ها را جاروب می‌کند؛ رفتگر

127- برگ های مهاجر: برگ هایی که از درخت می افتند و با باد به این طرف و آن طرف می روند.

128- نماز می بردند: نماز بردن . [ ن َ ب ُ دَ ] پرستش کردن . عاجزی نمودن . خم شدن یا به خاک افتادن به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. رکوع . دوتا شدن . خم شدن ، علامت تعظیم و بندگی . سجده کردن . تعظیم کردن . رکوع کردن . به خاک افتادن

129- جوهر /jo[w]har/: اصل هر چیز ، حقیقت هر چیزی

130- فلس: پولک های روی پوست ماهی

131- زمین های استوایی: استوا به انگلیسی Equator نام خطی فرضی است که کره زمین را به دو بخش نیمکره شمالی و نیمکره جنوبی بخش می‌کند. فاصله نقاط بر روی خط استوا از قطب‌های شمال و جنوب به یک اندازه است. خط استوا مبدأ عرض جغرافیایی و درجه آن صفر می‌باشد.

از 13 کشوری که در خط استوا قرار دارند ، هفت کشور در آفریقا هستند – بیشترین قاره در تمام قاره ها است – و آمریکای جنوبی محل زندگی سه کشور است. کشورهای باقیمانده کشورهای جزیره ای در اقیانوس هند و آرام هستند.

کشورهایی که خط استوا از آنها عبور می کند عبارتند از: سائوتومه و پرنسیپ، گابن، جمهوری کنگو ، جمهوری دموکراتیک کنگو، اوگاندا، کنیا، سومالی، مالدیو، اندونزی، کیریباتی، اکوادور، کلمبیا برزیل

11 کشور از این ارتباط مستقیم با خط استوا دارند. سرزمین های مالدیو و کیریباتی اما خود خط استوا را لمس نمی کنند. درعوض ، خط استوا از آب متعلق به این جزایر عبور می کند.

132- بانیان: درخت بانیان گونه ای انجیر وحشی یا بنگالی و بسیار زیبا و با تنه های پیچ در پیچ در هم پیچیده است که درخت ملی هندی ها محسوب شده و به عنوان درختی افسانه ای،زیارتی در این کشور دیده می شود. می گویند بودا در زیر یک درخت بانیان به نیروانا رسید.

133- تنومند /tanumand/:  تناور؛ فربه. بلندبالا. بزرگ، بزرگ جثه، تناور، جسیم، چاق، ستبر، عظیم الجثه، قوی هیکل

134- ییلاق ذهن: قسمت خوب، روشن و مثبت فکر

135- سربه زیر /sarbezir/: با شرم‌ و حیا. فروتن؛ متواضع.

136- مصاحبت /mosāhebat/: صحبت، مراوده، مصاحبه، همدمی، همرازی، همراهی، همزانویی، صحبت، همسخنی، همصحبتی، همنشینی

137- انشعاب بهار: شاخه بهاری

138- حس لامسه: حس لامسه . [ ح ِس ْ س ِ م ِ س َ / س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) لمس ببسائی . ببساوش . قوه ای که بدان سختی و سستی و نرمی و درشتی و سردی و گرمی تمیز کنند. وآن یکی از حواس خمسه ظاهره است

139- نارنج /nāre(a)nj/: نارنج . [ رَ / رِ ] (اِ) بفتح «ر» (و در لهجه مرکزی به کسر). کردی ، نارنج ، نارنگ . گیلکی ، نارنج . نارنج معرب «نارنگ » است . اصل این لغت هندی است ولی از راه زبانهای ایرانی وارد زبانهای اروپائی شده به صورت اُرانژ و آرنج واُرَنجه و … درآمده و آن از انواع مرکبات است به صورت درختی با میوه های گرد (که در سطح آن فرورفتگی هائی دیده می شود) زردرنگ و ترش مزه

140- کشاکش/kašākaš, kešākeš/ :  به هر طرف کشیدن؛ از هر طرف کشیدن. پی‌درپی کشیدن. به این طرف و آن طرف بردن. [مجاز] گرفتاری و حوادث

141- عزلت /’ozlat/: اعتزال، اعتکاف، انزوا، تجرد، تنهایی، کناره گیری، گوشه گیری، گوشه نشینی

142- ضمیر چمن: باطن ، راز

143- جوی: جویبار، رود، نهر

144- مجادله /mojādele/: آشوب، جدال، جروبحث، جنگ، خصومت، دعوا، ستیزه، کشمکش، مجادلت، مکاوحت، مناقشه، نزاع

145- مدار درخت: دور، گرد یا پیرامون درخت

146- طنین بال کبوتر: صدای بال کبوتر

147- صدای همهمه/hamhame/ : صداهای درهم و برهم از حیوانات یا مردم

148- مفسر /mofasser/: کسی که معنی سخنی را بیان کند؛ کسی که مطلبی را شرح‌وبسط می‌دهد؛ تفسیر‌کننده

149- گنگ /gang/: گنگ به انگلیسی  Ganges‏. تلفظ هندوستانی [ˈɡəŋɡa:] بزرگ‌ترین رود شبه‌قاره هند و دارای ۲۵۰۶ کیلومتر طول است. این رود از ایالت اوتارانچاند در کشور هندوستان و از مرکز کوه‌های هیمالیا سرچشمه می‌گیرد و سراسر شمال هند و نیز کشور بنگلادش را سیراب می‌کند و سپس از طریق یک دلتا به خلیج بنگال می‌ریزد. در کناره رود گنگ مزرعه‌های حاصل‌خیز و شهرهای بزرگی قرار گرفته‌اند این رود برای پیروان آیین هندو تقدس دارد.

150- گوشواره /‌qušvāre/: زیوری که زنان در پرۀ گوش خود آویزان می‌کنند.

151- نشان: علامت ، نشانه

152- یک ناحیه جغرافیایی در غرب چین است که در قدیم کشوری مستقل بود و حدود ۲٬۵۰۰٬۰۰۰ کیلومتر مربع وسعت دارد در نتیجه بیش از یک چهارم یا بیش از ۲۵ درصد از کل خاک کشور چین امروزی را تشکیل می‌دهد. ناحیه تبت از سال ۵۱–۱۹۵۰ به کشور چین ضمیمه شده‌است و چین آن را به چند منطقه تجزیه کرده‌است. امپراتوری تبت در قرن هشتم علاوه بر تمامی استان یون‌نان چین و ایالت آسام هند، تمامی اویغورستان را هم دربرمی گرفت.

ناحیه تبت بر روی فلاتی بلند به نام فلات تبت قرار گرفته که میانگین ارتفاع آن ۴۹۰۰ متر بالاتر از سطح دریاست و مرتفع‌ترین فلات جهان به‌شمار می‌آید. مردم تبت قومیت، هویت، زبان، و دین خاص خود را دارند اما امروزه مهاجرت شمار فراوانی از چینیان هان و مردم هوئی اقلیت بزرگی از چینی‌تباران و مسلمانان را در تبت به‌وجود آورده‌است. تبتیان دو دین اصلی دارند که یکی دین قدیمی بون و دیگری بوداگرایی است. پایتخت سنتی تبت، شهر لهاسا است که با ۵۶۰ هزار نفر جمعیت اکنون مرکز منطقه خودمختار تبت در چین است.

زمانی که ارتش آزادی‌بخش خلق در سال ۱۹۵۰ به تبت حمله کرد تبت حکومتی دین‌سالار به رهبری دالایی‌لامای چهاردهم داشت. دالایی‌لامای چهاردهم که تنزین گیاتسو نام دارد از آن زمان در هندوستان در تبعید به‌سر می‌برد. بسیاری از اهالی تبت خود را به دالایی لاما، رهبر معنوی در تبعید تبت وفادار می‌دانند.

153-  بی آذین: بدون زیور و زینت

154- بَنارَس(Benares or Banaras): نام شهری است در هندوستان و آن معبد سترگ هنود است . شهری است در جنوب شرقی اوتارپرادش هند بر ساحل چپ رود گنگ . دارای 355788 تن جمعیت و شهر مقدس برهمنان و مرکز فرهنگی است. گویند این شهر در حدود 1200 ق . م . بنا شده و در آئین هندوان و بودائیان مقدس است . همه ساله قریب یک میلیون تن به زیارت گهاتها (حمام مقدس ) و مقابر مقدس به آنجا مسافرت میکنند و گروهی از مومنان هندی آخر عمر خود را در آنجا بسر می برند.

در مراسم مذهبی هندوها در این شهر بیش ۴۰۰۰۰ جسد سوزانده می‌شود و تعداد زیادی جسد هم تحت عنوان (اجساد طرد شده) در رودخانه گنگ رها می‌شوند، که به مرور زمان فاسد شده یا خوراک حیوانات می‌شوند

155- سرنات: نام شهری در هندوستان در نزدیکی بنارس. موزه سرنات مشهور است.

156-ودا /vedā/ : کتاب مقدس هندوئیزم به زبان سنسکریت که پیش از مذهب بودایی وجود داشته و شامل دعاها و سرودهای مذهبی و عباراتی در توبه و استغفار است.

157- درختان زیت: درختان زیتون، روغن زیتون

158- خاک فلسطین: کشوری در خاورمیانه است و به‌صورت تاریخی و از دوران روم باستان نیز به ناحیه‌ای گفته می‌شده که بین دریای مدیترانه و کرانه‌های رود اردن واقع شده‌است.

159- وفور/vofur/ : بسیاری؛ فراوانی.

160- خطاب کنید: بگویید

161- طور /to[w]r/: کوه سینا به عربی طور سیناء یا جَبَل موسی، به انگلیسی Mount Sinai، به معنی خاردار نام کوهی در شبه‌جزیره سینا است. این کوه در دین‌های ابراهیمی به‌ویژه یهودیت شهرت فراوانی دارد. در روایت‌های سنتی این دین‌ها به این کوه اشاره بسیار شده‌است: کوه سینا کوهی ‌است که بنی‌اسرائیل سه ماه پس از ترک مصر به آنجا رسیدند و در آنجا اردو زدند. مطابق روایات سنتی ادیان ابراهیمی خداوند شریعت را آنجا به بنی‌اسرائیل عطا کرد.

گوساله طلایی سامری در این کوه ساخته شد. در این کوه یهوه نخستین بار بر موسی وحی کرد و در درخت زیتون به وسیله آتش بر وی تجلی نمود. و از خداوند به وی وحی شد که در سرزمین مقدس نعلین از پا بکند. این کوه حوریب، جبل‌الله، کوه طور و جبل موسی نیز نامیده شده‌است. در قرآن به این کوه سوگند یاد شده‌است. این کوه ۲۲۸۵ متر از سطح دریا ارتفاع دارد و به فاصله ۳۰ مایلی جنوب العریش واقع است.

162- تکلیم taklim/: سخن گفتن . اشاره به سخن گفتن خداوند با موسی دارد.

163- تب و تاب: (تَ بُ) سوز و گداز، هیجان .

164- شاهراه/šāhrāh/ : راه وسیع؛ جاده؛ خیابان یا جادۀ اصلی که محل آمدورفت همۀ مردم باشد

165- شاهپرک های انتشار حواس: افکار مختلف و پراکنده در ذهن

166- موزون /mo[w]zun/: متناسب

167- باره /bāre/: برج، دژ، قلعه، حصار، دیوار

168- قادسیه: [ دِ سی ی َ ] (اِخ ) جنگ …در سال چهاردهم هجری (635 م .) بین سپاه ایران و مسلمانان در سرزمین قادسیه اتفاق افتاد. در زمان خلافت عمر عده ای مامور شدند که یزدگرد، شاه ایران را به اسلام دعوت کنند. این عده به تیسفون وارد شدند و به دربار یزدگرد راه یافتند.

مردم تیسفون که این هیئت را دیدند آنها را به واسطه لباسشان استهزاء می نمودند و مخصوصاً کمانشان را به آلت پشم ریسی زنها تشبیه میکردند، ولی بدن لاغر و خشکیده و در عین حال متهور و جسور و خاصه لحن نظامی آنها نظر یزدگرد را که در آن وقت از سقوط شام هم با خبر شده بود جلب کرده آنان را با احترام پذیرفت و پرسید مقصودتان چیست ؟

آنها اظهار داشتند که باید اسلام را قبول کنید و یا جزیه بدهید. شاه در جواب با حقارت به آنها نگریسته اشاره به فقر و بدبختی آنها کرده گفت شما همان مردمی نیستید که سوسمار میخوردید و اطفال خود را زنده به گور میکردید. نمایندگان عرب با لحن ساده ای تصدیق نموده گفتند که وضع آنها در سابق همینطور بود، و حالیه آن وضع بکلی تغییر کرده است .

یزدگرد دعوت آنان را رد کرد و آنان گفتند اکنون که تو شمشیر را اختیار کردی حکم بین ما و توهمان خواهد بود. در سال بعد کوششی از طرف یزدگرد بعمل آمد و لشکری بالغ بر یکصدوبیست هزار نفر جمعآوری کرده و سرداری این لشکر را به رستم واگذاشت . این سردار از فرات عبور کرده داخل سواد شده دنبال لشکریان عرب افتاد. جنگ قادسیه که مانند جنگ ایسوس در عداد جنگهای قطعی دنیا بشمار می آید این هنگام رخ داد.

این جنگ در چهار روز متوالی دوام داشت . در روز اول اسبهای عرب از فیلان که آنها را جلو نگاهداشته بودند فرار کردند. چنین به نظر می آمد که فتح با لشکر ایران است ، اما بعد که دسته ای از تیراندازان به فیلها حمله بردند، سواران عرب از خطر جسته و ایرانیان را عقب نشاندند. در روز دوم لشکر امدادی عرب از سوریه وارد شد. ابتدا جنگ چندان شدتی نداشت و طرفین به جنگ و گریز میپرداختند ولی بالاخره اعراب سواره نظام ایران را شکست دادند.

این روز جنگ به نفع مسلمانان خاتمه یافت . در روز سوم بار دیگر فیلها در خط جنگ ظاهر شدند ولی قعقاع بن عمرو رئیس نیروی امدادی که از شام آمده بود چشم فیل بزرگ سفیدی را با نیزه کور کرد، دیگری با فیل دیگر نظیر این را معمول داشت . بالاخره فیلها برگشته در لشکر ایران باعث اختلال شدند. اعراب بواسطه رسیدن قوای عمده ای از شام قویدل شده و شب هنگام روحیه مسلمانان بهتر از روحیه لشکر ایران بود.

دو تن از سرداران لشکر مسلمان هر کدام جداگانه در تاریکی شب به لشکرایران حمله بردند و جنگ در تمام شب جریان داشت . این شب را «لیلة الهریر» مینامند، چه صداهائی شبیه به صدای شغال و سگ از مجروحین طرفین فضا را پر کرده بود.در روز چهارم یعنی روز آخر جنگ اعراب قلب لشکر ایران را متزلزل ساختند. در این هنگام باد سختی بنای وزیدن را گذاشت که شن زیاد به سر و روی سپاه ایران میریخت ولی اعراب که پشت به طوفان بودند چندان صدمه ای ندیدند.

رستم همین که خود را در معرض خطر دید میان بارو بنه قاطرها پناه برد. در این گیرودار یکی از بارها به زمین افتاده و او را مجروح ساخت . او خود را درنهر انداخت که شاید جانی بدر برد، لکن بلال بن علقمه پشت سر او در آب جست و وی را به قتل رسانید. این واقعه لشکریان ایران را به هراس انداخته دلهای خود را باختند و هزاران نفر خود را در آب انداخته غرق شدند. فتحی که در این جنگ نصیب اعراب شد صدمه  سختی به روحیه ایرانیان وارد ساخت .

169-شیهه /šeyhe/: آواز اسب؛ بانگ اسب

170- بی شکیب: بی طاقت، بی صبر

171- مغول ها: قومی از نژاد زرد است که سرزمین مادری آنان مغولستان می‌باشد. جمعیت کنونی مغول‌ها حدود ۱۰ میلیون نفر است که بیشتر در مغولستان (۲٫۷ میلیون)، چین (۵٫۸ میلیون) و روسیه (۱ میلیون) زندگی می‌کنند. البته به دلیل جنگاوری و مهاجرت‌های آنان در سده‌های پیش، ردپای آنان به نقاط مختلف آسیا نظیر ایران و حتی شرق اروپا (به‌ویژه قفقاز شمالی) هم کشیده شده‌است. بیشتر مغولان پیرو آیین‌های بودایی تبتی و شمنیسم هستند و اقلیت‌هایی از آنان مسلمانان سنی مذهب و مسیحی هستند و به زبان مغولی تکلم می‌کنند.

بنابه روایت تواریخ کهن جد ترکان” النجه خان” فرزندترک بن یافث،دوپسرداشت؛یکی راتاتارودیگری رامغول نامید.ازقرن هفتم میلادی همه تشکیل دهندگان سپاه چنگیزراتاتارمی نامیدند. بنا به نظر رمان نویس آمریکایی هارولد لمب در کتاب زندگی‌نامه چنگیزخان مغول، در سده‌های اخیر این اشتباه به وجود آمد که ترک‌ها نیز از نژاد مغول هستند. او معتقد است که چنین نیست و مغول‌ها و ترک‌ها دو قوم کاملاً متفاوت هستند. اما در مغولستان بسیاری از ترک‌ها و مغول‌ها در کنار هم می‌زیستند.

بر طبق گفته کتاب زندگی‌نامه چنگیزخان مغول نوشته هارولد لمب قصه نویس وسینما گرآمریکایی ترجمه رشید یاسمی صفحه ۱۵ در پاورقی ۲ : «باید به یاد آورد که مغول‌ها در اصل از قوم تونگوزیا (ریشه اصلی) بود و تدریجاً با ایرانیان و ترکان آمیخته بودند. امروز این نژاد را اورال آلتایی می‌نامند و یونانیها همین چادرنشینان آسیای شرقی را اسکوچا می‌گفته‌اند.

زمامداری ۵۰۸ ساله خلفای عباسی با تسخیر بغداد توسط مغولان به پایان رسید به جز در مصر که قبلاً شاخه از حکومت عباسی بود.

172- جاده ادویه: جاده ادویه یکی از جاده‌های تاریخی مرتبط به جاده ابریشم در دوران صفویه بوده‌است. محصولاتی مانند ادویه و پارچه از هندوستان وارد بندرعباس شده از آنجا از طرق این جاده با گذر از جهرم و فارس به سمت مرکز ایران می‌رفته‌اند. به همین دلیل این جاده به جاده ادویه مشهور شده است

173- امتعه هند: [ اَ ت ِ ع َ ] کالاهای هندی

174- کرانه /karane/: ساحل؛ کنار.

175- هامون /hāmun/:  زمین هموار؛ دشت.

176- صدای آبْتَنی: صدای شنا کردن

177- پیکر /peykar/: اندام ، هیکل ، کالبد ، تن

178- دوشیزه/dušize/ : بانوی جوان شوهرنکرده؛ دختر.

179- جمنا: جَمُنا یا آوانویسی شده از روی انگلیسی به صورت یامونا؛ Yamunaدر شمال هندوستان است که از کوه‌های هیمالیا سرچشمه گرفته و با جریان یافتن عمدتاً به‌سمت جنوب شرقی در الله‌آباد به رود گنگ می‌پیوندد. این رود یکی از بزرگترین شاخه‌های رود گنگ است. رود جمنا غالباً در هیبت یمی، دختر خورشید و خواهر دوقلوی یمه، خدای مرگ تجسم می‌شود.

180- تاجْ مَحَل: از پرآوازه‌ترین بناهای جهان و آرامگاه زیبا و باشکوهی است که در نزدیکی شهر آگرا و در ۲۰۰ کیلومتری جنوب دهلی پایتخت هندوستان واقع شده‌است و یکی از عجایب هفتگانه جدید دنیا به‌شمار می‌رود. بر اساس کتاب نقش فارسی بر احجار هند، این بنا به دستور شاه جهان، پنجمین پادشاه گورکانی هند به خاطر یادبود همسر ایرانی‌اش بنام ارجمند بانو که در سال ۱۰۱۵قمری یا ۱۰۴۰ شمسی در سفری جنگی به‌هنگام وضع حمل فوت کرد بنا شده‌است. خود شاه‌جهان نیز بعدتر در همان‌جا به خاک سپرده شد.

181- اِکْسیری: نادر و کمیاب

182- روح آب:

183- تخته سنگ مُگار: به روایت اساطیر یونانی، در شهر “مگار” تخته سنگی است که چون باریزه سنگی بدان ضربه زنیم ، نوایی شنیده میشود . واین به سبب آن است که یک بار آپولون چنگ خود را روی این تخته سنگ نهاد و این سنگ حالت موسیقایی به خود گرفته است.

184- باغ نشاط: باغ نشاط یکی از بزرگترین و زیباترین باغ‌های مغول در کشمیر است که سالانه گردشگران زیادی را به خود جذب می‌کند.

185- روشنیِ حال: درخشش لحظه

186- تال: آبگیر، تالاب

187- هَمْنَوَرْد: هم پایه، برابر

188- رگ یک حرف: اصل یک حرف

189- تغزل /taqazzol/: عشقبازی کردن

190- موسم برکت: فصل فراوانی و وفور نعمت

191- ارقام شن: شن ها

192- لگد می شد: زیر پا له می شد

193- بدوی /badvi/: ابتدایی، آغازین

194- شبنم دقایق: اضافه تشبیهی است و لحظه و آن به قطره های شبنم تشبیه شده است.

195- آفتاب تغزل:

196- تبخیر خواب ها: از بین رفتن رویاها

197-متن اساطیری تشنج ریباس: بنابر اساطير کهن آريايي، مشي و مشيانه که به منزلۀ آدم و حوا در روايات ايراني هستند، از ريواس (ريباس) پديد آمده اند.
مي دانيم که توتميسم يکي از پديده هاي اعتقادي کهن جوامع بشري است. اعتقاد به اين که انسان نخستين از بوتۀ ريواس پديد آمده، در واقع اعتقادي است مبتني بر توتم باوري گياهي که سابقه ي آن به دوره ي نوسنگي مربوط مي شود.
ظاهراً گروهي از اقوام ابتدايي ساکن ايران، گمان مي کرده اند که از گياه ريواس پديد آمده اند و از اين رو، اين گياه توتم قبيله، خاندان يا قوم آن ها به شمار مي آمده است. دکتر مهرداد بهار، ريواس را با مهرگياه منطبق دانسته است.
ريواس ( ريواچ، ريباج، ريويز، ريباس ) گياهي است وحشي که در فصل بهار در نواحي کوهستاني مي رويد و ساقه ي آن محتوي مواد ذخيره اي ترش و اسيدي است و ايرانيان از ساقه هاي تُرد و تازه ي آن خورشت مي سازند. در فرهنگ ها و در شعر فارسي نيز به خاصيت دارويي، درماني و خوراکي آن اشاره شده است.

198- خطیر گیاه ها :

199- تموج /tamavvoj/: موّاج بودن، آرام شدن

200- پنیرک /panirak/: گیاهی با برگ‌های پَهن و چین‌خورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب می‌گردد

201- محال /mahāl[l]/: غیرممکن، ممتنع، ناممکن، امکانناپذیر، ناشدنی، نشدنی

202- تماشا /tamāšā/: نظاره، نظر، نگاه، نگرش

203- سپیدار /sepidār/: درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می‌روید و بلندیش تا ۲۰ متر می‌رسد. چون تنه‌اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه‌ها و تیر و ستون چوبی به کار می‌رود 204- باغ فواصل: بهشت

205- بادهای همواره: بادهای همیشگی

206- خضوع /xozu’/: فروتنی و تواضع کردن؛ تواضع؛ فروتنی.

207- مکرر /mokarrar/: پیاپی، تکرار‌شده

208- بدل /badal/: هرچه به‌جای چیز دیگر واقع می‌شود؛ عوض؛ جانشین

.

تفسیر-و-تحلیل-شعر-مسافر

..

تفسیر و تحلیل شعر مسافر

مقاله تحلیل شعر مسافر

منبع: کتاب نگاهی به سپهری

نویسنده: دکتر سیروس شمیسا

سهراب منظومۀ «مسافر» را در سی و هشت سالگی سرود. مسافر از صدای پای آب کمتر معروف شده است چون شعری دشوار است و از تلمیحاتِ نوین آکنده است. اما ارزشِ شعری و فرهنگی این منظومه به مراتب والاتر از صدایِ پایِ آب است. برای کسانی که با فلسفۀ سهراب سپهری آشنا نیستند و عادت کرده‌اند فقط شعری را بخوانند و بگذرند و انتظارِ طرحِ یک نظامِ فکری را در شعر ندارند، مسافر یک استثناء است. چون آن سادگیِ شعرهایِ دیگرِ سپهری در آن دیده نمی‌شود.

مسافر در حقیقت بر مبنای همان آموزه‌های شعر صدای پای آب سروده شده است و لذا فهم آن در گروِ درک و فهمِ صدای پای آب و فلسفۀ نگاهِ تازه است. مسافر همان آبی است که صدای آرام و جاریِ عبورِ ذهنیِ او را در بسترِ زندگی قبلا شنیده‌ایم. منظومۀ مسافر از پایانِ صدای پای آب یعنی از:

کارِ ما شاید این است

که میانِ گلِ نیلوفر و قرن

پِیِ آوازِ حقیقت بدویم

آغاز می‌شود. منتهی شاعر این بار می‌کوشد به جای آوازِ حقیقت، در پیِ خودِ حقیقت باشد. به عبارت دیگر بررسی می‌کند که آیا می‌توان رازِ گلِ سرخ را دریافت کرد؟ اما به این نتیجه می‌رسد که هرگز! زیرا «همیشه فاصله‌ای هست». پس دوباره به همان نقطه بازمی‌گردد که بهتر همان است که در افسونِ گلِ سرخ شناور باشیم و کار ما نیست شناساییِ رازِ گلِ سرخ.

به قول حضرت مولانا:

مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده‌پرستیم، نه پیمانه‌شماریم

شما مست نگشتید و زان باده نخوردید

چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم

(ابیات 15560-15561)

مسافر یک سمبل است. سمبل کسی است که در یک نقطه و یک مرحله نمی‌ماند و چون آبِ تر و تازه از جویبارِ زندگی و دریافت عبور می‌کند. مسافر یادآورِ صوفیانی است که در طلب حقیقت وادی‌ها را درمی‌نوشتند. مسافر یادآورِ زائرانِ عصرِ ماست که از این اقیلم به آن اقیلم به دیدارِ فرزانگان می‌شتافتند تا از زبان آنان راز را بشنوند.

روایت مختصر شعر:

مسافری در غروب، اواسط اردیبهشت (فصل بهار نارنج) با اتوبوس به بابُل می‌رسد. میزبانش در خانه منتظرِ اوست. امتدادِ خیابان غربت را می‌گیرد و می‌رود. در حیاطِ باغ گونۀ خانه می‌نشیند. مسافر تحتِ تأثیرِ زیباییِ مناظرِ جاده، غرق در افکارِ فلسفی و خیالاتِ عارفانه و رؤیاهایِ شاعرانه است. دلش گرفته است و برای میزبان از راه سخن می‌گوید:

دلم عجیب گرفته است

تمامِ راه به یک چیز فکر می‌کردم

و رنگِ دامنه‌ها هوش از سرم می‌برد

غمی عارفانه دارد و به میزبان می‌گوید:

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی‌رهاند.

و فکر می‌کنم

که این تَرَنُّمی موزونِ حُزْنْ تا به اَبَد

شنیده خواهد شد.

حزنِ او از اینجاست که با حقیقت فاصله دارد، حجابی در کار است و وحدت دست نمی‌دهد. بین نگرنده (observer) و نگریسته (observed) جدایی است و این جدایی به قول کریشنا مورتی منشاء جدال‌های روحی است و بشر نمی‌تواند اشیاء را چنان که هستند ببیند.

در احادیث نبوی هم آمده: اللهم ارنی الاشیاء کما هی یعنی خداوندا اشیاء را آنچنان که هستند به من بنما. زیرا ما در جهان مایا می‌زئیم. Maya چهرۀ دروغینِ حقایق است، جهانِ توهم‌ها و پدیده‌هاست. در عرفانِ ما معادل مایا، لبس است. لبس عبارت است از صورت عنصریه که موجب پوشش حقایق می‌شود.

با اصطلاحاتِ سنّتیِ عرفان، حزن همان قَبْضْ و فاصله همان حجاب است و قبضْ حاصلِ حجاب است. به قول هجویری در کشف المحجوب: پس قبض عبارتی بود از قبضِ قلوب اندر حالتِ حجاب و بسط عبارتی است از بسطِ قلوب اندر حالتِ کشف و این هردو از حق است بی‌تَکَلُّفِ بنده

قبض و بسط هردو از احوالند یعنی واردی هستند که در حال ( در لحظه) بر دل وارد می‌شوند. باری، چشمش به سیبِ رویِ زمین می‌افتد و می‌گوید: چه سیب‌های قشنگی! و میزبان می‌پرسد: قشنگ یعنی چه؟ و شاعر پاسخ می‌دهد:

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانۀ اشکال

زیرا زیبایی خود به خود وجود ندارد و بستگی به دید و تعبیر و تفسیر ما دارد و فی‌الواقع این نگرنده است که ضمیر خود را به جهان فرا افکنده می‌کند.

کم کم شب می‌شود، چراغ‌ها را روشن می‌کنند و چای می‌نوشند.

میزبان به او می‌گوید:

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی

و ادامه می‌دهد:

خیال می‌کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستم

یعنی هوای نقاشی کردن از مناظر را داری. مسافر می‌گوید: غم من به سبب این است که وحدت و یکسانی (بین نگرنده و نگریسته) دست نمی‌دهد:

و غم اشارۀ محوی به ردِّ وحدتِ اشیاست

میزبان می‌گوید:

خوشا به حالِ گیاهان که عاشقِ نورند

بین نور و گیاه فاصله‌ای نیست، چون تفکر نیست و بدین ترتیب وصال، کامل است. مسافر جواب می‌دهد: نه، این‌طور نیست، اشتباه می‌کنی:

نه، وصل ممکن نیست

همیشه فاصله‌یی هست

هیچگاه وصالِ کامل دست نمی‌دهد:

در بزمِ دُور یکْ دو قدحْ درکش و برو

یعنی طمع مدار وصالِ دوام را (حافظ)

و همین است که آوازِ ترنُّمِ موزونِ حزن را ابدی کرده است. فاصله همیشه وجود دارد و چاره‌ای نیست و از این‌ رو این حزن هم طبیعی است و بد نیست. همین‌طور سخن به عشق می‌کشد. مسافر می‌گوید عشق یعنی گرفتار بودن به یک موضوع، درگیر یک موضوعِ خاص بودن، دچار یعنی عاشق و من ماهی (سالک) کوچکی هستم که دچارِ دریا شده‌ام و می‌خواهم راِز این دریای بیکران(هستی) را دریابم:

و فکر کن چه تنهاست

اگر که ماهیِ کوچکْ دچارِ آبیِ دریایِ بیکران باشد.

عاشق باید با نگاه تازه به جهان بنگرد و اگر به وصال کامل هم دست نیافت اشکالی ندارد و حزن، خاصیّتِ عشق است:

و دستِ عاشق در دستِ تُردِ ثانیه‌هاست

و خوب می‌داند

که هیچ ماهی [سالک] هرگز

هزار و یک گِرِهِ رودخانه را نگشود

مولانا نیز با همین تمثیل می‌گوید که ماهی را از آب گریزی نیست و عشق و سوز باهم است و برای عاشق، اندوه، امری طبیعی است:

نِیْ حدیثِ راهْ پُر خون می‌کند

قصّه‌هایِ عشق مجنون می‌کند

در غمِ ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

هرکه جز ماهی، زِآبش سیر شد

هرکه بی‌روزی است، روزش دیر شد

(مثنوی)

بحث آنان در باب ماهیّتِ عشق و معرفت به درازا می‌کشد و او آنقدر در آن شبِ زیبایِ بهاری، زیبا سخن می رانَد که میزبان می‌گوید:

هوای حرف تو آدم را

عبور می‌دهد از کوچه باغ‌های حکایات

در اواخر شب از حیاط به اتاق می‌روند که بخوابند. از اینجا به بعد از میزبان خبری نیست. او موسایی است که تابِ خضر را ندارد. به خواب می‌رود و هذا فراق بینی و بینک (این است جدایی میان من و تو) اما مسافر نمی‌تواند بخوابد (بالشِ من پُرِ آوازِ پَرِ چلچله هاست)، او مسافر است و باید سفر کند و خوب می‌داند که سالک یعنی رونده و تا به مقصد نرسد سفرش ناتمام است. رویِ صندلیِ نرمِ پارچه‌ای می‌نشیند و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند و تنها به سفرِ روحانی خود ادامه می‌دهد:

هنوز در سفرم

خیال می‌کنم

در آب‌های جهان قایقی است

و من – مسافر قایق- هزارها سال است

و از خود می‌پرسد که این سیر و سلوک همیشه ناتمام، کی تمام خواهد شد:

کجا نشانِ قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت‌هایِ نرمِ فراغت

گشوده خواهد شد؟

و از خود می‌پرسد که چگونه می‌توان به یک مرشد و راهنما رسید؟

من از کدام طرف می‌رسم به یک هدهد؟

سفر در تاریخ:

از اینجا به بعد با دو نوع سفر مواجهیم:

1- سفرِ انسانِ نوعی

2- سفرِ خودِ شاعر

یاید توجه داشت که شاعران بزرگ، در شعر خود فقط خودشان را مطرح نمی‌کنند، بلکه هم خود هستند و هم انسان نوعی:

بشنو این نی چون حکایت می‌کند

وز جدایی‌ها شکایت می‌کند (مولانا)

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم (حافظ)

سفرهای سهراب علاوه بر مکان‌های عادی و خصوصی (جاجرود، ونیز…) در محدودۀ دو تمدّنِ کهنِ بشری یعنی بین‌النهرین و بابل و اورشلیم از یک سو و هند و تبت و کوه‌های هیمالایا از سوی دیگرست:

سفر مرا به در باغ چندسالگی‌ام برد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم

که مراد تاریخِ قرن‌هایِ آغازینِ تمدّنِ بشری است.

نخست به بابل و دیارِ مزامیر و ارمیایِ نبی می‌رود. شرق را در حال نابودی می‌بیند. کودکانِ کورِ عراقی از خواندن اَلواحِ حَمورابی و شناخت گنجینۀ نیاکان خود عاجزند. کتاب جامعه می‌خواند. در این کتاب آمده است که زندگی پوچ است. در کثرتِ حکمت، کثرتِ غم است. و خلاصه این که باطل اباطیل جامعه می‌گوید: همه چیز بطالت است. لختی هم مراثی ارمیای نبی را در سقوط اورشلیم تلاوت می‌کند.

سپس به هند و دامنۀ هیمالایا می‌رود و از بودا سخن می‌گوید. در این قسمت است که نشانه‌هایی از آشنایی او با کریشنا مورتی که بودایی دیگر بود (تجسم بودا) به چشم می‌خورد:

و زیر سایۀ آن بانیانِ سبزِ تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش و تنها، سر به زیر و سخت

باید توجه داشت که در مدرسۀ کریشنا مورتی موسوم به راجات اسکول، کلاس‌ها زیر درخت های بانیان (انجیر بنگالی) تشکیل می‌شد و کریشنا مورتی در زیر آن درختان موعظه می‌کرد. بودا نیز زیرِ درختِ انجیرِ معابد به اشراقِ عظیم رسید و در سرودی گفت یکی از راه‌هایِ ورودِ رنج، دلبستگی است پس: چون این را ببینی چونان کرگدن تنها سفر کن.

سپس از مصاحبه‌ی خود با بودا (به معنی روشن) سخن می‌گوید:

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم

دیگر خود روشن، و بودا شده است و در می‌یابد که تنها اوست که می‌تواند برای هندوانی که چون گنجشک در آب ‌هایِ مقدّسِ رودِ گَنگ غوطه می‌خورند، مفسّرِ عرفان و حکمتِ بودا باشد و یا پیامِ مناسکِ نمادینِ آن‌ها را برای دیگران معنی کند:

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می‌آموزند

فقط به من

و من مفسّر گنجشک‌های دره‌ی گنگم

و گوشواره‌ی عرفان نشان تبت را

برای گوش بی‌آذین دختران بنارس

کنار جاده‌ی «سرنات» شرح داده‌ام.

و شاید در اینجا خطبه‌ی بنارس را به یاد آورده باشد. توضیح اینکه بودا در هیمالایا ده سال ریاضت می‌کشد اما به حقیقت دست نمی‌یابد. از جاده‌ی سُرْنات (اولین مدرسۀ کریشنا مورتی نیز کنار جادۀ سرنات نزدیک بنارس ایجاد شده بود.) به طرف بنارس می‌رود. در آن زمان هنوز سیدارتا بود نه بودا. زیرِ درختِ انجیرِ معبد می‌نشیند. چند بار شیطان می‌آید تا او را فریب دهد، اما نمی‌تواند. سیدارتا در آنجا سرانجام چهار حقیقتِ جاودانی Four noble Truths  را کشف می‌کند:

1- حقیقت رنج: بنیاد رنج آرزوست و زندگی رنج است. به قول غضائری رازی: فریب از آرزوست، آرزو همیشه به دل!

2- راه‌های تحقق رنج: دلبستگی و آرزوست ( و چون این را بینی چونان کرگدن تنها سفر کن!)

3- چگونگی پایان رنج: با ترک تعلقات و فنای آرزو، رنج می‌میرد (غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است)

4- طرق فنای رنج: ترک نفس و سلوک در طریقت است.

سیدارتا که دیگر بودا (روشن) شده است به بنارس می‌رود و خطبۀ بنارس را ایراد می‌کند. پیشنهاد او راه میانه است. می‌گوید آدمی چونان زِهِ ساز است که اگر پُر کشیده شود پاره گردد و اگر سست باشد قابل نواختن نیست. پس نه ریاضت و نه تَنَعُّم و تن آسانی.

مسافر پس از سیر در این تفکرات – که هیچ جا به صراحت بیان نشده است بلکه در لفّافۀ زبانِ شعری و رمزها و استعاره‌ها پنهان است –

(در شعر Bodhi در کتاب شرق اندوه به لحظه اشراق عظیم اشاره کرده است:

آنی بود، درها واشده بود.

برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود.

هر رودی دریا،

هر بودی، بودا شده بود.)

به سیاحتِ اَمْکَنِۀ تاریخیِ خاصّی می‌رود. از تاج محل دیدار می‌کند. شاه جهان به همسرِ خود ممتاز محل (ملکه نور جهان) عشقی شاعرانه داشت. ( قصرِ او (در اگره) مشرف به تاج محل بود. هنگامی که پسرِ متعصِّبش اورنگ زیب او را در آن قصر زندانی کرد، کارِ او فقط تماشایِ تاج محل بود و به دیوارِ اتاق، آیینه یی آویخته بود تا از پشت هم تاج محل را ببیند.) ممتاز محل بر سرِ زایمان درگذشت. شاه‌جهان این بنا را به یادبود او ساخت و آرامگاهِ خودِ او نیز در آنجا در کنارِ ممتاز محل است.

سپس به نشاطْ باغ می‌رسد. نشاطْ باغ را پادشاهانِ مغول در کِشْمیر ساخته بودند و بر سر در آن نوشته بودند:

اگر فردوس بر روی زمین است

همین است و همین است و همین است

کنار دریاچۀ تال که نشاط باغ مُشْرِف به آن است می‌نشیند، سرشار از نگاه تازه است، با خود زمزمه می‌کند:

و در مسیرِ سفرِ مرغ‌هایِ باغ نشاط

غبارِ تجربه را از نگاهِ من شستند

به من سلامتِ یک سرو را نشان دادند.

سفرهای او کم کم به پایان می‌رسد، اما در پایان شعر توصیه می‌کند که باید همچنان در سفر بود و گذشت و در گذشته‌ ها نماند:

عبور باید کرد

و همنوردِ افق‌هایِ دور باید شد

و گاه در رگِ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

سفر مسافر در ارتباط با یک زن تمام می‌شود. از سیاحت در یک حماسه بازمی‌گردد و به سیاحت در یک تَغَزُّل می‌رود. این قسمت بسیار پیچیده است و در آن با رمز و استعاره سخن گفته است.

در این شعرِ عجیبی جهانی هم علاوه بر مسائلِ بدیعِ فلسفی و عارفانه، ارزش‌هایِ ادبیِ فراوانی نهفته است که در شرحِ متنِ آن به گوشه‌هایی اشاره کرده‌ام.

 

فهرست مطالب