شعر عاشقانه از سعدی | گلچینی از زیباترین اشعار عاشقانه سعدی همراه دکلمه اشعار

گزیده-بهترین-اشعار-عاشقانه-سعدی

در مقاله شعر عاشقانه از سعدی، گلچینی از زیباترین و ماندگارترین اشعار عاشقانه سعدی را برای سخن آموزان عزیز گردآوری کرده ایم. استفاده از شعر در سخنرانی می تواند تشخص حرفه ای سخنران را صدچندان کند. امید است که مورد استفاده سخن آموزان قرار گیرد.

تک-بیتی-های-عاشقانه-سعدی

تک بیتی های عاشقانه سعدی

1- سخنِ عشقِ تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگِ رخساره خبر می دهد از حالِ نهانم
گاه گویم که بنالم زِ پریشانیِ حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیان است

2- صبر چون پروانه باید کردَنَت بر داغِ عشق
ای که صحبت با یکی داری نَه در مقدارِ خویش

3- هوشیار کسی که باید از عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

4- گر فَلاطون به حکیمی مرضِ عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد زِ سِرِّ رازِ نهانش

5- کسان عتاب کنندم که ترکِ عشق بگوی
به نقد اگر نکُشد عشقم این سخن بکُشد

6- که شنیدی که برانگیخت سمندِ غمِ عشق
که نه اندر عقبش گَردِ نِدامت برخاست؟

7- هرچه گفتیم جز حکایتِ دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

8- خلایق در تو حیرانند و جایِ حیرتست اَلْحَق
که مَه را بر زمین بینند و مَه بر آسمان باشد

9- پیر بودم ز جفایِ فلک و جورِ زمان
باز پیرانه سرم عشقِ جوان باز آمد

10- برفِ پیری می نشیند بر سَرَم
همچنان طبعم جوانی می کند

11- خوشتر از دورانِ عشقْ ایّام نیست
بامدادِ عاشقان را شام نیست

12- به شیر بود مگر شورِ عشقِ سعدی
که پیر گشت و تَغَیُّر در او نمی آید

13- گفتی نظر خطاست تو دل می‌ بَری رواست
خود کرده جرم و خلقْ گنه کار می‌ کنی

14- عهدِ ما با تو نه عهدی که تَغَیُّر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند بادِ خزانش

15- دیگری نیست که مِهرِ تو بر او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی

16- چنان به مویِ تو آشفته‌ ام به بویِ تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

17- بذلِ جاه و مال و تَرْکِ نام و ننگ
در طریقِ عشقْ اولْ منزل است

عاشقانه های سعدی

18- تا خیالِ قد و بالایِ تو در فکرِ منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

19- من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حالِ من آخِر چو بگذری روزی
که چون همی‌ گذرد روزگارِ مسکینم

20- به یک نفس که برآمیخت با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

21- غلامِ قامتِ آن لعبتم که بر قد او
بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

22- رشکم آید که کسی در تو نظر سیر کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

23- ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

24- تو که در بند خویشتن باشی
عشق باز دروغ زن باشی

25- به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن
دگر به گِل نتوانستم آفتاب اندود

26- به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شَمایِلِ تو بدیدم نه صبر مانْد و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوشِ جانِ من آمد
دگر نصیحتِ مردم حکایت است به گوشم

27- من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن بِهْ که ببندی و نپایی

28- تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌ آید
روا داری که منِ بلبل چو بوتیمار بنشینم

29- نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبرانِ یغما را

30- همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

31- عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

32- تو را در آینه دیدن جمالِ طلعتِ خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

33- آن که نقشی دیگرش جایی مُصَوَّر می‌شود
نقشِ او در چشمِ ما هر روز خوشتر می‌شود

عاشقانه های سعدی

34- دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میانِ خلق کم کردی وقارِ خویش را
ما صلاحِ خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کارِ خویش را

35- به عشقِ رویِ نکو، دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خویِ زشتِ نیکو را

36- ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که رویِ هیچ کس بینم

37- من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نِگَهْ باز به من می‌ نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظورِ منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

38- کهن شود همه کس را به روزگارْ ارادت
مگر مرا که همان عشقِ اوَّلست و زیادت

39- ای خردمندکه گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کارآیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟

40- تا تو به خاطرِ منی کس نگذشت بر دلم
مثلِ تو کیست در جهان تا زِ تو مِهر بگسلم

41- همه قبیلۀ من عالمان دین بودند
مرا معلّمِ عشقِ تو شاعری آموخت

42- حدیثِ عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد دَرِ سرایی را

43- مرا خود با تو سری در میان هست
و گر نه رویِ زیبا در جهان هست

44- عاشقان را چه غم از سرزنشِ دشمن و دوست
یا غمِ دوست خورَد یا غمِ رسوایی را

45- یک روز به شیدایی در زلفِ تو آویزم
زان دو لبِ شیرینت صد شور برانگیزم

46- چارۀ عشقْ احتمالْ شرطِ مَحَبَّت وفاست
مالکِ ردّ و قبولْ هر چه کند پادشاست

عاشقانه های سعدی

47- عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکمِ سلامت برخاست
هر که با شاهدِ گلروی به خلوت بِنِشست
نَتَواند ز سرِ راهِ ملامت برخاست
که شنیدی که برانگیخت سمندِ غمِ عشق
که نه اندر عقبش گَرْدِ ندامت برخاست
عشقْ غالب شد و از گوشه نشینانِ صلاح
نامِ مستوری و ناموسِ کرامت برخاست

48- دلی که عاشق و صابر بُوَد مگر سنگ است
زِ عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادرانِ طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در رهِ عشق آبگینه بر سنگ است
دگر به خُفْیِه نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دینِ عاشقانْ ننگ است

49- جز یادِ دوست هر چه کنی عُمْرْ ضایع است
جز سِرِّ عشق هر چه بگویی بطالت است

50- دوست دارم که بپوشی رخِ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و دَرَت
جرمِ بیگانه نباشد که تو خود صورتِ خویش
گر در آیینه ببینی برود دل زِ بَرَت
جایِ خنده‌ست سخن گفتنِ شیرینْ پیشت
کآبِ شیرین چو بخندی برود از شکرت
راهِ آهِ سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشورانَد خوابِ سَحَرَت

51- هر کسی را نَتَوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است

52- تو را حکایتِ ما مختصر به گوش آید
که حالِ تشنه نمی‌دانی ای گلِ سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتّان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شکردهنان خوش بُوَد سؤال و جواب

53- هر که در آتشِ عشقش نَبُوَد طاقتِ سوز
گو به نزدیک مَرو کآفتِ پروانهْ پَر است

عاشقانه های سعدی

54- شربت از دستِ دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مُسْتَسْقی از آن تشنه‌تر است
من خود از عشقِ لبت فهمِ سخن می‌نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است

55- شوق را بر صَبْرْ قُوَّتْ غالب است
عقل را با عشقْ دعویْ باطل است
نسبتِ عاشق به غفلت می‌کنند
وآن که معشوقی ندارد غافل است

56- بذلِ جاه و مال و تَرْکِ نام و ننگ
در طریقِ عشق اول منزل است

57- زنده می کرد مرا دم به دم امّید وصال
ورنه دور از نظرت کشتۀ هجران بودم

58- مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کنند

59- مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم

زیباترین-شعرهای-عاشقانه-سعدی

گلچینی از زیباترین اشعار عاشقانه سعدی (شعر کامل)

1- از دَر درآمدیّ و من از خود به در شدم…

از دَر درآمدیّ و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بُدَم پیشِ آفتاب
مهرم به جان رسید و به عَیّوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم دردِ اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قُوَّتِ رفتن به پیشِ یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گُفْتَنْشْ بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کِاَوَّلْ نظر به دیدنِ او دیده ور شدم
بیزارم از وفایِ تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صیدِ من
من خویشتنْ اسیرِ کمندِ نظر شدم
گویند رویِ سرخِ تو سعدی چه زرد کرد
اِکْسیرِ عشق بر مِسَم افتاد و زر شدم

2- منِ بی‌ مایه که باشم که خریدارِ تو باشم…

منِ بی‌ مایه که باشم که خریدارِ تو باشم
حیف باشد که تو یارِ من و منْ یارِ تو باشم
تو مگر سایۀ لطفی به سرِ وقتِ من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدارِ تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نَپَسَندم
که تو هرگز گُلِ من باشی و من خارِ تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کَمَندَت به من افتد
که من آن وَقْعْ ندارم که گرفتارِ تو باشم
هرگز اندر همه عالَم نَشِناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوارِ تو باشم
گذر از دستِ رقیبان نَتَوان کرد به کویَت
مگر آن وقت که در سایۀ زنهارِ تو باشم
گر خداوندِ تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حاملِ اوزارِ تو باشم
مردمانْ عاشقِ گفتارِ من ای قبلۀ خوبان
چون نباشند که منْ عاشقِ دیدارِ تو باشم
من چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوارِ تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکارِ تو باشم
نه در این عالمِ دنیا که در آن عالمِ عُقبی
همچنان بر سرِ آنم که وفادارِ تو باشم
خاک بادا تنِ سعدی اَگَرَش تو نپسندی
که نشاید که تو فخرِ من و منْ عارِ تو باشم

3- پیشِ ما رسمْ شکستن نَبُوَد عهدِ وفا را…

پیشِ ما رسمْ شکستن نَبُوَد عهدِ وفا را
اَلْلَّهْ اَلْلَّهْ تو فراموش مکن صحبتِ ما را
قیمتِ عشق نداند قدمِ صِدْقْ ندارد
سست عهدی که تحمّل نکند بارِ جفا را
گر مُخَیَّر بِکُنَنْدَم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همهْ نعمتِ فردوس شما را
گر سَرَم می‌رود از عهدِ تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر بُرْدْ وفا را
خُنُک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتارِ بلا را
از سرِ زلفِ عروسانِ چمن دست بدارد
به سرِ زلفِ تو گر دست رسد بادِ صبا را
سرِ انگشتِ تَحَیُّر بِگَزَد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورتِ انگشت نما را
آرزو می‌کندم شمعْ صِفَتْ پیشِ وجودت
که سراپای بسوزند منِ بی سر و پا را
چشمِ کوته نظران بر ورقِ صورتِ خوبان
خط همی‌بیند و عارفْ قلمِ صُنْعِ خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نَشِناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گَرَم عُمْرْ نماند
به سرِ تربتِ سعدی بطلب مِهْرْگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قُلْ لِصاحٍ تَرَکِ النّاسِ مِنَ الْوَجْدِ سُکاری

4- ای ساربان آهسته رو کآرامِ جانم می‌رود…

ای ساربان آهسته رو کآرامِ جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دِلْسِتانم می‌رود
من مانده‌ام مَهْجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فُسونْ پنهان کنم ریشِ درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
مَحْمِل بدار ای سارِوان تندی مکن با کاروان
کز عشقِ آن سروِ روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامَنْ کِشان من زهرِ تنهاییْ چِشان
دیگر مپرس از من نشان کز دلْ نشانم می‌رود
برگشت یار سَرْکِشَم بگذاشت عیشِ ناخوشم
چون مِجْمَری پرآتشم کز سَرْ دُخانم می‌رود
با آن همه بیدادِ او وین عهدِ بی‌بنیادِ او
در سینه دارم یادِ او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دِلْسِتانِ نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نَغْنَوَم و اندرزِ کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کَفْ عِنانم می‌رود
گفتم بِگِرْیَم تا اِبِل چون خر فرومانَد به گِل
وین نیز نَتْوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصالِ یارِ من برگشتن از دلدارِ من
گر چه نباشد کارِ من هم کار از آنم می‌رود
در رفتنِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دستِ ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمی‌آرم جفا کار از فَغانم می‌رود

5- هر کسی را نَتَوان گفت که صاحبْ نظر است…

هر کسی را نَتَوان گفت که صاحبْ نظر است
عشقبازی دِگَر و نفس پرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بِشِناسد بَصَر است
هر که در آتشِ عشقش نَبُوَد طاقتِ سوز
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که زِ خود با خبر است
آدمی صورت اگر دفع کند شهوتِ نفس
آدمی خوی شود وَرْ نه همان جانور است
شربت از دستِ دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مُسْتَسْقی از آن تشنه‌تر است
من خود از عشقِ لبت فهمِ سخن می‌نکنم
هَرْچِ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصمِ آنم که میانِ من و تیغت سپر است
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بندِ پایی که به دستِ تو بُوَد تاجِ سر است
دستِ سعدی به جفا نَگْسَلَد از دامنِ دوست
ترکِ لؤلؤ نَتَوان گفت که دریا خطر است

6- از هر چه می‌رود سخنِ دوست خوشترست…

از هر چه می‌رود سخنِ دوست خوشترست
پیغامِ آشنا نفسِ روح پرورست
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیده‌ای
من در میانِ جمع و دلم جایِ دیگرست
شاهد که در میان نَبُوَد شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد مُنَوَّرَست
ابنایِ روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغِ زنده دلان کویِ دلبرست
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نُزْلی مُحَقَّرَست
کاش آن به خشمْ رفتۀ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر دَرَسْت
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم زِ غمت دودِ مِجْمَرَست
شب هایِ بی توام شبِ گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روزِ محشرست
گیسوت عنبرینهْ گردن تمام بود
معشوقِ خوبروی چه محتاجِ زیورست
سعدی خیالِ بیهده بستی امیدِ وصل
هجرت بِکُشْت و وصل هنوزت مُصَوَّرست
زنهار از این امیدِ درازت که در دلست
هیهات از این خیالِ محالت که در سرست

7- من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی..

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

8- همه عمر برندارم سر از این خمار مستی…

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

9- به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست…

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است
که بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
شاه را گنج نهانی دیگر است
این گدایانی که این دم می‌زنند
هر یکی صاحبقرانی دیگر است

10- وقتی دلِ سودایی می‌رفت به بستان‌ها…

وقتی دلِ سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بویِ گُل و ریحان‌ها
گَهْ نعره زدی بلبل گه جامهْ دریدی گُل
با یادِ تو افتادم از یاد برفت آن‌ها
ای مهرِ تو در دل‌ها وی مُهْرِ تو بر لب‌ها
وی شورِ تو در سرها وی سِرِّ تو در جان‌ها
تا عهدِ تو دربستم عهدِ همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقضِ همهْ پیمان‌ها
تا خارِ غمِ عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همهْ درمان‌ها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشقِ حرم باشد سهل است بیابان‌ها
هر تیر که در کیش است گر بر دلِ ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جملۀ قربان‌ها
هر کاو نظری دارد با یارِ کمان ابرو
باید که سپر باشد پیشِ همهْ پیکان‌ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

11- پایِ سروِ بوستانی در گِل است…

پایِ سروِ بوستانی در گِل است
سروِ ما را پایِ معنی در دل است
هر که چشمش بر چنان روی اوفتاد
طالعش میمون و فالش مُقْبِل است
نیکخواهانم نصیحت می‌کنند
خشت بر دریا زدن بی‌حاصل است
ای برادر ما به گرداب اندریم
وان که شَنْعَت می‌زند بر ساحل است
شوق را بر صبرْ قُوَّتْ غالب است
عقل را با عشقْ دعویْ باطل است
نسبتِ عاشق به غفلت می‌کنند
وآن که معشوقی ندارد غافل است
دیده باشی تشنه مُسْتَعجِل به آب
جان به جانان همچنان مُسْتَعجَل است
بذلِ جاه و مال و تَرْکِ نام و ننگ
در طریقِ عشقْ اوّلْ منزل است
گر بمیرد طالبی در بندِ دوست
سهل باشد زندگانی مشکل است
عاشقی می‌گفت و خوش خوش می‌گریست
جان بیاساید که جانانْ قاتل است
سعدیا نزدیکِ رایِ عاشقان
خلق مجنونند و مجنونْ عاقل است

12- چنان خوب رویی بدان دلربایی…

چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهِد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امیدِ وصالِ تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غمْ بی‌دلِ من
کسی دیدِ خود عیدِ بی‌روستایی
من و غم ازین پس که دور از رخِ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی

13- تا بُوَد بارِ غمت بر دلِ بی‌هوش مرا…

تا بُوَد بارِ غمت بر دلِ بی‌هوش مرا
سوزِ عشقت نَنِشاند زِ جگرْ جوش مرا
نَگْذَرَد یادِ گُل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بُوَد آن زلف و بُناگوش مرا
تا کند لذّتِ وصلِ تو فراموش مرا
هر شبم با غمِ هجرانِ تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهانِ تو اگر صد قَدَحِ نوش دهند
به دهانِ تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کفِ جلّادِ غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن دِه و مفروش مرا

14- بَسَم از هوا گرفتن که پَری نمانْد و بالی…

بَسَم از هوا گرفتن که پَری نمانْد و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی
نه رهِ گُریز دارم نه طریقِ آشِنایی
چه غم اوفتاده‌ای را که توانَد احتیالی
همهْ عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتّصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امیدِ آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غمِ روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنایِ سالی
غمِ حالِ دردمندان نه عجب گَرَت نباشد
که چنین نرفته باشد همهْ عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیرِ عشقم
که به خویشتن ندارم زِ وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سروِ قامت
به خلافِ سروِ بُستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دفْ خلاص یابد
به طپانچه‌ای و بربط بِرَهَد به گوشمالی
دگر آفتابِ رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بِشِکست چون هلالی
خطِ مشکِ بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلمِ غبار می‌رفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

15- من از آن روز که در بندِ توام آزادم…

من از آن روز که در بندِ توام آزادم
پادشاهم که به دستِ تو اسیر افتادم
همه غم‌هایِ جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدارِ عزیزت شادم
خُرَّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مُقامی نَزَدَم خیمۀ اُنس
پیشِ تو رَخْتْ بیفکندم و دل بِنْهادم
دانی از دولتِ وصلت چه طلب دارم هیچ
یادِ تو مصلحتِ خویش بِبُرد از یادم
به وفایِ تو کز آن روز که دلبندِ منی
دل نبستم به وفایِ کس و در نَگْشادم
تا خیالِ قد و بالایِ تو در فکرِ منست
گر خلایق همه سروند چو سروْ آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

16- بیا که در غمِ عشقت مُشَوَّشَم بی تو…

بیا که در غمِ عشقت مُشَوَّشَم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراقِ تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربتِ وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهرِ فراقت همی چِشَم بی تو
اگر تو با منِ مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

17- ای سروِ بلند قامتِ دوست…

ای سروِ بلند قامتِ دوست
وه وه که شَمایِلت چه نیکوست
در پایِ لطافتِ تو میراد
هر سروِ سهی که بر لبِ جوست
نازک بدنی که می‌نگنجد
در زیرِ قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست
آن خرمنِ گل نه گل که باغ است
نه باغِ ارم که باغِ مینوست
آن گوی معنبرست در جیب
یا بویِ دهان عَنْبرین بوست
می‌ سوزد و همچنان هوادار
می‌ میرد و همچنان دعا گوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده بلا جوست
من بنده لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌ دوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم

18- بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست…

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

19- تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی…

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

20- خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست…

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

21- خوشتر از دوران عشق ایام نیست…

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم
این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم
سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم
این همه طوفان به سرم می‌رود
از جگری همچو تنور ای صنم
سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم

22- منزل عشق از جهانی دیگر است…

منزل عشق از جهانی دیگر است
مرد عاشق را نشانی دیگر است
بر سر بازار سربازان عشق
زیر هر داری جوانی دیگر است
عقل می‌گوید که این رمز از کجاست
کاین جماعت را نشانی دیگر است
بر دل مسکین هر بیچاره‌ای
شاه را گنج نهانی دیگر است
این گدایانی که این دم می‌زنند
هر یکی صاحبقرانی دیگر است

23- دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم…

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی
که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم
تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم
شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

24- ای یارِ ناسامانِ من از من چرا رنجیده‌ای…

ای یارِ ناسامانِ من از من چرا رنجیده‌ای
وی درد و ای درمانِ من از من چرا رنجیده‌ای
ای سروِ خوش بالایِ من ای دلبرِ رعنای من
لَعْلِ لَبَتْ حلوایِ من از من چرا رنجیده‌ای
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوَکَت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟
گر من بمیرم در غمت خونم بِتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای
منْ سعدیِ درگاه تو عاشق به رویِ ماهِ تو
هستیم نیکوخواهِ تو از من چرا رنجیده‌ای

فهرست مطالب