شعر عاشقانه شهریار | گزیده ناب ترین غزل های عاشقانه شهریار

شعر-عاشقانه-از-شهریار

در مقاله شعر عاشقانه شهریار ، گلچینی از ماندگارترین و زیباترین اشعار عاشقانه شهریار را برای سخن آموزان عزیز گردآوری کرده ایم. استفاده از شعر در سخنرانی می تواند تشخص حرفه ای سخنران را صدچندان کند. امید است که مورد استفاده سخن آموزان قرار گیرد.

مطالب مرتبط :

آموزش دکلمه

تک-بیت-های-ناب-عاشقانه-شهریار

تک بیت های ناب عاشقانه شهریار

1- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

2- عشق و آزادگی و حُسْن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نَیَرزید که بی سیم و زرم

3- تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
منِ بیچاره همان عاشقِ خونین جگرم

4- آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

5- نوش دارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

6- منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوسِ عشق و جوانیست به پیرانه سرم

7- ما به داغِ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

8- حیف و صد حیف که با این‌همه زیبایی و لطف
عشقْ بگذاشته اندر پِیِ سودا شده‌ای

9- دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شده‌ای؟

10- عاشقی ها میکند دل گرچه می داند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی می کند

11- ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران، وای به حالِ دگران

12- دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گَرَش تو یار نباشی جهان به کارش نیست

زیباترین-اشعار-عاشقانه-شهریار

زیباترین شعرهای عاشقانه شهریار (غزل کامل)

ناب ترین غزل های عاشقانه شهریار

1- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمرِ ما را مهلتِ امروز و فردایی تو نیست
من که یک امروز مهمانِ توام فردا چرا
نازنینا ما به نازِ تو جوانی داده ایم Save
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهایِ کوتهِ بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون مَنی شیدا چرا
شورِ فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لبِ شیرین جوابِ تلخِ سربالا چرا
ای شبِ هجران که یک دم در تو چشمِ من نخفت
اینقدر با بختِ خواب آلودِ منْ لالا چرا
آسمان چون جمعِ مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد زِ هم دنیا چرا
در خزانِ هِجْرِ گل ای بلبلِ طَبعِ حَزین
خامُشی شرطِ وفاداری بُوَد غوغا چرا
شهریارا بی حبیبِ خود نمی کردی سفر
این سفر راهِ قیامت میروی تنها چرا

2- یار و همسر نگرفتم که گرو بود سَرَم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
منِ بیچاره همان عاشقِ خونین جگرم
خونِ دل میخورم و چشمِ نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوسِ عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهرِ خود تا به زر و سیم فروخت
پدرِ عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حُسْن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نَیَرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گِرِه بندِ زر و سیمم بود
که به بازارِ تو کاری نَگُشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به دَرَم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهدِ قدیم
گاهی از کوچۀ معشوقه خود می گذرم
تو از آنِ دگری، رو که مرا یادِ تو بس
خود تو دانی که من از کانِ جهانی دگرم
از شکارِ دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جویِ شغالان نَبُوَد آبخورم
خونِ دل موج زَنَد در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گُهَرَم

3- در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیده کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
لطف حق یار کسی باد که در دوره ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

4- پیرم و گاهی دلم یادِ جوانی می کند
بلبلِ شوقم هوایِ نغمه خوانی می کند
همّتم تا میرود سازِ غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فِشانی می کند
ما به داغِ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خاموش ولی این زهرۀ شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمینْ دودِ هوا گردد همانا آسمان
با همین نَخوت که دارد آسمانی می کند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نِسْیان تو گویی کز پِیِ آزار من
خاطرم با خاطراتِ خود تبانی می کند
بی‌ثمر هر ساله در فکرِ بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکیْ پیر و عَلیلَم ساختند
آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهرِ بایگان
دفترِ دورانِ ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مَشْکَنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند

5- دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده‌ای!
ماهِ من، آفتِ دل، فتنۀ جان‌ها شده‌ای!
پشت‌ها گشته دو تا، در غمت ای سروِ روان
تا تو در گلشنِ خوبی گلِ یکتا شده‌ای
خوبی و دلبری و حُسْن، حسابی دارد
بی‌حساب از چه سبب این‌همه زیبا شده‌ای؟
حیف و صد حیف که با این‌همه زیبایی و لطف
عشقْ بگذاشته اندر پِیِ سودا شده‌ای
شبِ مهتاب و فلکْ خواب و طبیعتْ بیدار
باز آشوبگرِ خاطرِ شیدا شده‌ای
بینِ امواجِ مَهَت رقص کنان می‌بینم
لطف را بین‌ که به شیرینیِ رویا شده‌ای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شده‌ای؟

6- گرچه پیر است این تَنَم، دل نوجوانی می کند
در خیالِ خامِ خود هِیْ نغمه خوانی می کند
شرمی از پیری ندارد قلبِ بی پروایِ من
زیرِ چشمی بی حیا کارِ نهانی می کند
عاشقی ها میکند دل گرچه می داند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی می کند
هی بسازد نقشی ا زرویِ نگاری هر دَمی
درخیالش زیرِ گوشش پرده خوانی می کند
عقلِ بیچاره به گِل مانده ولیکن دستِ خود
داده بر دست ِ دل و با او تبانی می کند
گیج و مَنْگَم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته زِ دست و لَنْ تَرانی می کند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهر و دیار
دیدمش رسوا مرا سطحِ جهانی می کند
بلبلی را دیده دل، اندر شبی نیلوفری
دست و پایش کرده گم، شیرین زبانی می کند

7- دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گَرَش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان زِ لذّتِ دریا پُر است کَشتیِ ما
که بیمِ َورْطِه و اندیشۀ کِنارش نیست
کسی به‌سانِ صدف واکُنَد دهانِ نیاز
که نازنینْ گوهری چون تو در کنارش نیست
خیالِ دوستْ گل‌افشانِ اشکِ من دیده‌ست
هزار شُکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقۀ دیوانگانِ عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بی‌قرارش نیست
سوارِ من که ازل تا ابد گذرگهِ اوست
سری نمانَد که بر خاکِ رهگذارش نیست
ز تشنه‌کامیِ خود آب می‌خورَد دلِ من
کویرِ سوخته‌جانْ مِنَّتِ بهارش نیست
عروسِ طبعِ من ای سایه هر چه دل بِبُرْد
هنوز دلبریِ شعرِ شهریارش نیست

فهرست مطالب